Thursday, December 23, 2010

قاتلان امام حسین

که شمس انقلاب کربلا همواره تابان است...
حسین! ای انقلابی مرد آزاده
به خون اطهرت سوگند
به عزم راسخت سوگند
که ما هرگز نیاساییم از پیمودن راهت
آری شمس انقلاب کربلا همواره تابان است. در طول تاریخ آنانی که اهل مبارزه برای آزادی و برابری بودند، همه شاگرد مکتب حسین بودند. از چه گوارا تا گاندی و همه و همه. مکتب حسین و استراتژی شهادت از آن یک روز و یک ساعت نیست. این مکتب، یک زندگی است. یک عمر است. مکتب مرگ نیست که مکتب حیات است. مکتبی است که حیات نه با هدر دادن هوای زمین و مصرف اکسیژن که با خون تضمین می شود. مکتب حسین مکتب مبارزه است با استراتژی شهادت. هر آن باید آماده باشی که جانت را خصم ستمگر می ستاند. باید آماده باشی که بروی و می دانی که از هر قطره خونت و از خاکسترت رزم آوران دیگری بر می خیزند.
دراین داستان اما جماعتی مورد لعن اند. جماعتی جنایت کارند. جانی اند و مستوجب عذاب. سویی نیکوست در این جریان که تکلیف آن مشخص است. کاروان عشق حسین و یاران حسین. اما سویی شر است. جانی است و دست تا مرفق به خون حسین آلوده دارد. این سو را باید شناخت تا بفهمیم حسین با که می جنگید و چرا می جنگید. با کدام جماعت روبرو بود و کدام جماعت بودند که با آنچه انجام دادند حسین را کشتند.
معروف است که می گویند سخن باید کوتاه باشد و پرمغز. اتلاف وقت خلائق است تطویل بحث. ساحت قلم و کتابت، ساحت سخن و منبر نیست که باید ساعتی پر شود یا نشود. ساحت معناست. باید گفته شود آنچه شایسته و بایسته است.
زیارت وارث را همه خوانده ایم. در باب صحت سندش هم از معدود متون ادعیه ای است که مورد وثوق همگان، حتی اهل تدقیق و اشکال گیری و مداقه موشکافانه است که البته همین درست است. اگر این همه مداقع موشکافانه نبود، قدرت بدستان ظاهرا الصلاح معلوم نبود امروز با دین خدا چه می کردند که البته در همان زمان حسین کردند. در همان زمان حسین را نه به دستور یک کافر حربی که با فتوای شریح قاضی و به بهانه خدمت به دین خدا کشتند. خون خدا را به بهانه خدمت به دین خدا کشتن سیّاسی ای می خواهد که ظاهرا در آن زمان داشتند. و امروز هم اگر بگردی هست.
زیارت وارث صراحتا سه دسته را در یک جا لعن می کند.
دسته اول کسانی اند که حسین را کشتند. آنان که شمشیر زدند و تیر بر چله کمان نشاندند و با سنگ و آهن بر پیکر خون خدا و آل الله زخم زدند. جماعتی که جنایت کردند. خب! تکلیف اینان معلوم است و جنایتکاریشان آشکار.
دسته دوم اما کسانی اند که به حسین ظلم کردند. تنهایش گذاشتند. عهدشان را با او به زیر پا نهادند و مزورانه او را دعوت کردند و بعد یا با سیم و زر و یا با تهدید و ارعاب به لانه هایشان خزیدند. خلف وعده خود ظلم است. اینان اما کسانی نیز هستند که بر آل الله زخم زدند. خاندان اسیر حسین را زخم زبان زدند و با زبانشان ایشان را آزردند. تکلیف اینان نیز، گرنیک بنگریم مشخص است و جنایتشان آشکار.
اما دسته سوم! فلعن الله امه سمعت بذالک فرضیت به. کسانی که آن را شنیدند و به آن رضایت دادند. کسانی که سکوت کردند و تماشاچی بودند. کسانی که در میانه جدال حق و باطل "به من چه"ای گفتند و کنار کشیدند. ظلم نکردند و آدم هم نکشتند. اما خالی کردند. شنیدند و سکوت کردند و با سکوتشان ارباب ظلم را تائید کردند. گفتند کار داریم. خانه داریم. بچه داریم و زندگی داریم و پست داریم و موقعیت داریم و نمی توانیم و نمی شود و قس علی هذا. سکوت کردند. در مقابلشان کشتند و اینان به دنبال رسیدن به سر کار خود بودند. در مقابلشان ظلم کردند و اینان سر در آخور زندگی خود داشتند. اصحاب عافیت بودند. اصحابی بودند که شاهد ماجرا بودند. اما به هر دلیلی رها کردند و رفتند و در میانه مبارزه نماندند. اینان نیز لعن می شوند.
همیشه در هر مبارزه ای، در هر انقلابی هر سه اینان هستند. دسته عمله و اکره ارباب ظلم و نیروی نظامیش که می کشند. دسته سیاسیون و مواجب بگیران دستگاه جبار که ظلم می کنند و دسته سوم و امان از دسته سوم. دسته ای که سکوت می کنند و با سکوتشان دستگاه ظلم را یاری می رسانند. و شب و در سکوت خنجر می زنند و البته اینان از هر دو قبلی ها خطرناکترند. چه اشباه الرجال نامرئی اند که خنجرشان در خدمت ارباب ظلم است.
حسین را هر سه اینها کشتند. حسین را زور و زر و تزویر کشت.
اما راه حسین همچنان پابرجاست. راه حسین راه انسانهای آزادیخواه و عدالت طلب و قسط محور است. این راه همچنان هست. از شرق تا غرب عالم نظر کنید. پیروان راه حسینی را همه جا می تواند هنوز دید. این راه به صبح رهایی بشریت منتهی است.

آزادگی حد انسانیت


همیشه در جدالهای انسانی، سویی طرف دیگر را به امری فرا می­خواند؛ امری که برای طرفی از درگیری پسندیده و برای طرف دیگر ناپسند است. اما برخی از امورند که برای جمیع جامعه انسانی از امور پسندیده به حساب می آیند و دو طرف درگیری متفق القول بر پذیرش یا دفاع از آنند. اگر این پذیرش یا دفاع هم در وجدان و جان نباشد، حداقل در ظاهرا سعی بر حفظ آن دارند. اموری که نه بسته به عقیده یا رنگ یا نژاد و ملیت که مشترک بین الانسانی هستند.
در همه تضادهای نوع بشر با همنوعان خود هم این فقدان رویکرد انسانی برجسته می نماید؛ فقدانی که می تواند ناشی از حسادت ها، بخل ها و به طور خلاصه فراموش کردن معیارهای انسانی از سوی یکی یا هر دو طرف باشد.
یکی از این مصافها که در طول تاریخ از اهمیتی بسزا برخوردار بوده و به معیار سنجش حق و ناحق در دو قطبی تبدیل شده، مصافی است که در روز عاشورا میان امام سوم شیعیان، حسین ابن علی (ع) با سپاهی از اقوام مختلف و تحت فرماندهی عمر ابن سعد ابی وقاص و شمر ابن ذی الجوشن و با هدایت اولیه عبید الله ابن زیاد و هدایت اصلی یزید ابن معاویه ابن ابی سفیان در گرفت. مصافی که دوست و دشمن آنرا مصاف میان انسانیت و آزادی و آزادگی و حریت با ظلم و جنایت و خباثت نامیده اند.

در این مصاف اما جمله ای از مولا حسین نقل شده که خود معیاری برای سنجش حداقلهای انسانی در مصاف هاست. ایشان می فرماید: ان لم لکم دینکم و لا یخافون المعاد فکونوا احرارا فی دنیاکم. بدین معنی که اگر برای شما دینی نیست و از روز جزا نمی ترسید، پس در دنیایتان آزاده باشید. در این کلام اولا کلمه دین می تواند به هر دو معنی راه و روش پیامبر اکرم و صرفا هر راه و روشی آمده باشد. به طور خلاصه در قرآن کلمه دین در سه معنا آمده است که یکی به طور مشخص دین اسلام، یکی روز جزا و معاد و دیگری صرف معنای راه و روش است. ثانیا در این کلام آنچه برجسته می نماید بدیهی بودن مسئله آزادگی و آزاده بودن نسبت به دیانت فرد است. بدین معنا که انسانها ما قبل داشتن دین یا نداشتنش چون انسان بماهو انسانند و انسان موجودی صاحب کرامت و صاحب عزت است، برای اقامه این کرامت و عزت و همراه و تابع طبیعی و منطقی آن آزادگی انسان است.
اما طرف مقابل مولا حسین، یعنی طیف یزید و پیروانش حتی از این حد که تیغه جدا کننده انسانیت و حیوانیت است نیز گذر می کنند و به سوی حیوانیت می روند. در واقع طرف مقابل امام حسین یعنی یزید و پیروانش به این دلیل که مرز میان انسان بودن و حیوان بودن را نقش کرده اند و ازاین حد گذر نموده اند از انسانیت ساقط شده و کمثل الانعام بل هم اذل گردیده اند.
به طور خلاصه پیام این سخن حسینی آزادگی و آزاده بودن به عنوان حد انسانیت است و انسانی که آزاده نباشد باید در انسانیتش شک کرد.

Monday, December 6, 2010

شرمگین ما، زندان مهدیه یکساله شد


یکسال می شود 365 روز. هر روز را اگر سرراست 24 ساعت حساب کنی و قید آن خورده های به ظاهرا بی اهمیت جماعت نجوم شناس را بزنی می توانی بفهمی که یکسال چند ساعت می شود. بعد هر ساعت هم که می شود 60 دقیقه و هر دقیقه هم 60 ثانیه. همه اینها را اگر در هم ضرب کنی عددی می شود عجیب و غریب و طولانی. به طولانی بودن روزهای بند و روزهای زندان یکی از بهترین دختران ایران زمین.
11 آذر سال 1388 است و آن خبر شوم. هجوم حضرات امنیت بان به خانه مهدیه گلرو و همسرش وحید لعلی پور عزیز. هجومی صد رحمت به مغول. همه چیز را بردند و حتی لپ تاپ و عکسهای عقد کنان پیمان و همسر عزیزش که در آن بود. البته لپ تاپ را لطف کردند و پس از ربودن پس آوردند!


یکسال گذشت. مهدیه گلرو در بند شد. بازجویی شد. به جرمی ناکرده شکنجه شد. همسرش برای عذابش بازداشت شد و چون سرسختی اش دیده شد حضرات مجبور به آزادی همسرش شدند. مهدیه گلرو محکوم شد، ولی خنده از لبانش و از صدایش نرفت. آن خنده های همیشگی مهدیه هنوز هست. هست اما داغ بر دل شد روزی که وثیقه صادر شد.
خیلی آمدند و گفتند و وعده ها دادند. آمدند و مدعی بودند. اما تا فهمیدند وثیقه برای یک زندانی سیاسی و یک دانشجوی ستاره دار در بند است جا زدند. خالی کردند و جام بی غیرتی را لاجرعه سرکشیدند. خیلی ها که باید جوابگوی تاریخ باشند.
وثیقه جور نشد و مهدیه قصه ما در زندان ماند. ماند که همچنان اوین شاهد خنده های این شیر دختر باشد. ماند که مردانگی را این زن درسی دوباره بدهد. ماند تا مهدیه ای که از برای همسرش و طی یک بازداشت کوتاه چند ساعته اشک بر پهنه صورتش می نشست و صورتش از اشک خیس می شد، مبارزه را و مردانگی را در کلاس مقاومت خویش بنشاندومدرّس ایستادن باشد.
مهدیه ستاره دار است. ستاره شرف و افتخار. شرف ایستادن و افتخار آزادگی و حریت.
مهدیه شجاع است. اینقدر شجاع که وقتی از یک بازداشت و اعتصاب غذا رها می شود و گاه 16 آذر فرا می رسد، بی واهمه به دانشگاه تهران می آید و شجاعانه سخن می گوید. همین اخیرا گفته است که: "بايد به قيمت دانشگاه شدن اوين، دانشگاه آخرين سنگر آزادی زنده بماند".
مهدیه به آزادی اعتقاد دارد. به رهایی دانشجویان اعتقاد دارد. به انسان اعتقاد دارد. عکس مدعیانی که اینگونه شعار می دهند و وقت عمل باید از سوراخ موش پیدایشان کنی. عکس کسانی که پس از ماجرا می آیند و وقیحانه سهم خواهی می کنند. مهدیه ایستادن را ایستادن می آموزد.
مهدیه یک مبارز است. یک خواهر است. یک دختر است. یک زن است و همه این نقشها را به عالی ترین وجه ممکن بر عهده گرفته است. مهدیه یک خواهر تمام عیار است. با تمام دغدغه های خواهرانه اش و می مانی از این همه انسانیت و محبت که او به برادری یا خواهری نثار می کند. می مانی از این همه همراهی و همدوشی که جامعه مرد سالار ما از یک دختر، یک زن توقع ندارد. اما مهدیه سختی این جامعه مرد سالار را شکست تا بیاموزد که همدوش هم می تواند باشد. او نه تنها که به همراه شبنم، عاطفه و بسیاری دیگر از دختران و زنان ایران زمین.
اما آسمان و زمین شاهد است که نبودن مهدیه در جمع آزادان اشک به چشم برادران و خواهرانش می آورد که شرمنده اویند. شرمندگی که بر آزادی بی شرفانه خود دارند و وقتی نامش و یکسالگی بازداشتش را به یاد می آورند آرام در وجدان خویش نجوا کنند که شرمگین ما بی شرفها که این بیرونیم و مهدیه و مهدیه ها در بند.
آقایان امنیتی و قضایی! دل آسمان آزاد ایران برای مهدیه گلرو تنگ شده. اگر گوش کنید صدای نک و نالشان را از این فراق می شنوید. اگر گوش کنید و گوش شنوایی داشته باشید. اگر!
دانشجویان ایران زمین! شما میراث داران مهدیه گلرو ها و علی ملیحی ها و میلاد اسدی هایید و مدیون عبدالله مومنی ها و شرف اهل قلم احمد زید آبادی. شانزده آذر نزدیک است و این شمایید و این میراث سه آذر اهورایی شهید آذر 1332 و آذران اهورایی شهید و در بند بیش از هفتاد سال نفس کشیدن دانشگاه در ایران.
16 آذر خُلَّصِ دانشجوییتان بر ه شما دانشجویان آزاد و در بند خجسته. 16 آذر در بند بر تو مبارک باشد خواهرم مهدیه عزیز

Sunday, December 5, 2010

حتی قاتلت را هم می توانی ببخشی


عزیزترین موجودی همه انسانها، جان شان است. انسانها برای حفظ جانشان گاه از آبرو و عزت و غرور خویش می گذرند و حتی همه چیز و همه کس خودشان را فدا می کنند.
فرض کنید خدای ناکرده کسی در خیابان با شما و یا عزیزی از عزیزانتان تصادف کرده و موجب شده است که شما و یا آن عزیز به حالت احتضار بروید و هنگام مرگتان فرا رسد. به نظرتان با آن کسی که سهوا با شما و یا عزیزتان تصادف کرده است، چه باید کرد؟ آیا جواب اکثریت مردم ما اعدام آن قاتل نیست؟
حال فرض کنیم که در جواب این مسئله بگویند که خب! سهوا تصادفی رخ داده و قتل غیر عمد بوده است و پس نیازی به اعدام او نیست.
حال فرضی دوباره می کنیم. کسی به عمد و با قصد قبلی و با برنامه ریزی قبلی دست به قتل شما و یا عزیزتان می زند. در این مورد چه؟ فکر می کنم اکثر پاسخ ها صراحتا اعدام آن قاتل باشد.
در مورد دلایل قتل و رویکرد جرم شناسانه چیزی نمی گویم که در این مورد باید بنا به مصداق قتل روی داده اظهار نظر کرد، اما در این میان دو فرهنگ پیش روی قرار میگیرد. یکی که می گوید اگر کشت، بکش و دیگری که می گوید ببخش.
در مورد رویکرد اول موارد بسیاری موجود است. نگاهی به صفحه حوادث روزنامه ها کاملا گویای این مسئله است. شاید در حوزه مسئله اعدام کودکان، ماجرای بهنود شجاعی از همه گویاتر باشد. کودکی که با قتل دوستش در آستانه اعدام قرار گرفت و تلاش فعالین حقوق کودک و حقوق بشریها افاقه نکرد و دست آخر مادر مقتول در صبحگاه اعدام صندلی از زیر پای بهنود کشید و بهنود اعدام شد. دیگری همین رویداد یکی رو روز اخیر. شهلا جاهد پس از هشت سال زجر، اعدام شد. کسی نپرسید که چرا او منکر قتل بود و کسی نخواست بگوید قتل او مروج فرهنگ خشونت است.
اما شاید بتوان به گونه ای دیگر با مسئله برخورد کرد؛ برخوردی که محور آن بخشش است و نه انتقام.
نمونه ای که در اینجا قصد ذکر آن را دارم، از یکی از کسانی است که اکثریت انسانها، با گرایشات متفاوت دینی و عقیدتی بر بزرگ منشی و انسان بودنش اتفاق نظر دارند. نمونه ما، برخورد علی ابن ابی طالب است با قاتلش عبدالرحمن ابن ملجم مرادی.
ابن ملجم با قصد قبلی و با برنامه ریزی در صبحگاهی دست به قتل علی ابن ابی طالب می زند. علی ابن ابی طالب نه یک آدم عادی و یک شهروند معمولی که حاکم و والی جامعه است. امروز اگر کسی دست به قتل یکی از صاحب منصبان حکومتی بزند با او چگونه برخورد می شود؟
در مقابل علی اولا به فرزندانش در نامه 47 نهج البلاغه نصیحت می کند که : "یا بنی عبد المطلب، لا الفینکم تخوضون دماء المسلمین خوضا، تقولون : قتل امیر المومنین" یعنی ای فرزندان عبدالمطلب، مبادا پس از من دست به خون مسلمین فرو برید و بگوئید : امیر مومنان کشته شد.
این سخن بدین معنی است که خون انسانها را برخود حلال نکنید و به بهانه قتل یک نفر جماعتی را نکشید. یعنی اگر در پرونده ای و موردی یک نفر قتلی انجام داده بود، همه خانواده او را به جرم کاری که کس دیگری انجام داده است به صلابه نکشید.
در حقیقت سخن علی مبنی بر این است که اگر کسی جرمی مرتکب شد، تنها خود او مسئول جرم روی داده است و کس دیگری را مسئولیتی بر جرم اتفاق افتاده نیست. اگر کسی گرایشی یا تفکری داشت و یا وابسته به مجموعه ای بود که از دید حاکمیت خلاف تلقی میشد، مسئولیت آن تنها با آن فرد است و حکومت حق ندارد خانواده او را به جرم کاری که کس دیگری کرده است مجازات نماید.
اما در ادامه و در همین نامه علی (ع) می گوید: "انظروا اذا انا مت من ضربته هذه، فاضربوه ضربه بضربه"
یعنی : درست بنگرید! اگر من از ضربت او مردم، او را تنها یک ضربت بزنید.
بحث دقیقا تطابق عمل انجام شده با مجازات مطروحه است. مسئله تناسب جرم و مجازات. اگر کسی جرمی را مرتکب شد، تنها او را به جرم همان عمل مجازات کنید. نه اینکه برای جرمی سبک، مجازاتی سنگین و برای جرمی سنگین، مجازاتی سبک در نظر بگیرید که این عمل خلاف عدالت است.
حال می رسیم به سر همان مسئله ای که در ابتدای بحث طرح شد. شاید بگویید که خب! در این جا هم علی ابن ابی طالب می گوید یک ضربه را بزنید و زدن یک ضربه با مرگ ابن ملجم برابر است. اما آیا وصیت علی در مورد ابن ملجم تنها همین است؟
در نامه 23 نهج البلاغه که از وصایای امام قبل از شهادت است اما حرفی دیگر در این مورد زده می شود. حرفی که تکمیل کننده سخن گفته شده است. امام پس از پندهایی توحیدی می گوید: "ان ابق فانا ولی دمی، و ان افن فالفناء میعادی، و ان اعف فالعفو لی قربه و هو لکم حسنه، فاعفو: الا تحبون ان یغفر لکم"؛ نور 22
یعنی : اگر ماندم خود اختیار خون خویش را دارم و اگر بمیرم، مرگ وعده گاه من است، اگر عفو کنم برای من نزدیک شدن به خدا، و برای شما نیکی و حسنه است. پس عفو کنید "آیا دوست ندارید خدا شما را بیامرزد؟"؛ آیه 22 سوره نور
در اینجا برخوردی را مشاهده می کنید که شاید از عهده امثال من و شما برنیاید. حاکم کشور اسلامی را به ضرب شمشیر و آن هم زهر آلود می کشند. کشنده مدعی میشود که شقی ترین مردم را با این شمشیر کشته است. یعنی در واقع درگیری اولا که عقیدتی است و ثانیا ضارب و قاتل نه فردی اجیر شده که فردی است، معتقد به عملی که انجام داده است. در چنین شرایطی شاید اکثریت اهل نظر مدعی شوند که برای پاک شدن جامعه قتل چنین جنایتکاری واجب است. اما برخورد علی (ع) رویکردی جدید را برای ما به دنبال دارد. رویکردی که در آن عفو، محور و بخشش مبناست.
مولا می گوید چنین فردی که علی را، به تعبیر شریعتی حقیقتی برگونه اساطیر را و به تعبیر جرج جرداق صدای عدالت و انسانیت را کشته است، عفو کنید که نتیجه چنین عفو­ی نزدیک شدن به خداست و حتی به آیه 22 سوره مبارکه نور استناد می کند.
در اینجا تفاوت دو منش است. دو رویکرد و دو زندگی و دو برخورد. یکی بر مبنای انتقام و دیگری بر مبنای بخشش. رویکرد فرزند ابی طالب بخشش است. علی انسان کوچکی نیست. فاتح خیبر است و بر زمین اندازنده یلان عرب. علی در سه جنگ خونین فرمانده جنگ بوده است. علی جمل و صفین و نهروان و دهها غزه را در زمان رسول اکرم دیده است. اما چنین مرد بزرگی در مورد قاتل خویش می گوید ببخش.
این نوعی منش است. منشی بر مبنای انسانیت و بخشش و گذشت. تا ما بر کدام راه قدم برداریم. راه انتقام یا راه عفو و بخشش؟

Saturday, November 27, 2010

زندگان مرده و مردگان زنده


یک بعد از ظهر جمعه است. وارد قبرستان مسلمین می شوم. قبرستانی که زمانی به وسعتش ایراد گرفتند و گفتند که قبلی ها آبادش کردند و امروز نمی دانم چرا از همیشه تاریخش، آبادتر است. به هر حال می روم تا میرسم به قطعه ای که هرگوشه اش را ستاره ای درخشان از آسمان ادب و فرهنگ ایران چراغانی کرده است. قطعه هنرمندان.
می چرخم. ابتدای قطعه جایگاه اهالی ادب است. تفضلی در آن میانه است و زال زاده یک گوشه دیگر. شهید دکتر مجید شریف آن وسطها است. این پوینده راه برابری و آزادی. بالای سرش زنده یاد حمید مصدق و آن گوشه بالا مزار استاد زرین کوب فقید. بسیار و بسیار اهل ادب و فضل و اندیشه و مبارزه ایران زمین. بالاتر که میروی می رسی به مزار هنرمندان عرصه سینما و تلویزیون. زنده یاد پوپک گلدره و یا زنده یاد خسرو شکیبایی و بقیه این گوشه و کنار. آن جلوتر مزار اهالی موسیقی. زنده یاد محمد نوری و گل ترقی و بسیاری دیگر.
به هر حال قطعه ای است این قطعه هنرمندان. اما هدفم شرح حال قطعه هنرمندان نیست که باید وصف حالی اشک باران بر آن نوشت. هدفم نوع برخورد خلائق است با این قطعه.
مردم می آیند و می روند. زیارتی و فاتحه ای و آبی برای شستن سنگ قبری و یادی و افسوسی. اما نکته همینجاست. اگر نگوییم تمام، بخش اعظمی از این یادها تنها مخصوص هنرمندان سینما و تلویزیون است. مزارشان شسته می شود و خلائق بر مزارشان جمع اند. اما به مزار اهل اندیشه و هنر اصیل و موسیقی اصیل که میرسی رسما هیچ خبری نیست. مردمان می آیند و تنها نگاهی و بعد می روند. باید بسیار صبر کنی تا یکی دو جوانک دانشجو و یا فعال پیدا کنی که برخی از نامها را بشناسند. بسیاری که اصولا این قطعه را تنها به نام بازیگرانش می شناسند و نه به نام نویسندگان و شاعران و اندیشه ورزان و حتی موسیقی دانانش.
مصیبت همینجاست. ارزش اندیشه و فرهنگ و شعر و قلم نویسنده و موسیقی اصیل با بازی بازیگران. قصد جسارت به ساحت بازیگران نیست که ارج و قربشان محفوظ است. تنها ذکر این نکته است که مارا چه می شود که تنها به وجوه سرگرمی خود بها می دهیم. اصلا اهل اندیشه دیارمان را نمی شناسیم. مردان و زنانی که فرهنگ سترگمان را پاس داشتند و اندیشه را در این خاک بلا زده نشر دادند. ایشان را اصلا به جا نمی آوریم. نمی دانیم که بودند و چه کردند و میراثشان چه بود. نمی دانیم که اگر نبودند و برخی شان جان بر سر آرمان نمی گذاشتند، امروز اوضاع و احوال فرهنگ ایرانی چگونه بود. تنها به آنچه از رسانه رسمی حکومت می بینیم بها می دهیم. هرکه از صدا و سیما نشان داده شد از مشهورین است و محبوبین و هرکه مغضوب حاکمان بود از فراموش شدگان. انگار نه انگار که همین قبیله مغضوبین پاسداران اندیشه و فرهنگ و شعر و موسیقی ایران زمین بوده اند و قدیمی ترین ساکنان این قطعه هنوز دو دهه از شهادت یا رحلتشان نمی گذرد.
نمی دانم این روحیه به کدام خصوصیت منفی ایرانیان باز می گردد. راستش را بخواهید با این جوی که حاکمان امروز ایران بر سر مکتب ایرانی راه انداخته اند و از ملی گرایان ملی تر شده اند، کسی جسارت نقد فرهنگ ایرانی و نکات منفی آن را پیدا نمی کند. غلط نکنم اگر زنده یاد جمال زاده امروز بود و خلقیات ایرانیان را می نوشت اجازه چاپ نمی گرفت که هیچ، جمال زاده باید یکی از میهمانان بند 350 اوین می شد. تازه همه اینها در صورتی بود که به یکی از شهرستانهای ایران به نام محارب و یا چیزی در همین مایه ها تبعید نمی شد. یا زنده یاد مهندس بازرگان و نشر ناسازگاری ایرانی؟ زبانم لال از محالات بود.
اما یادمان نرود. هرچه کتمان کنیم این مشکل فرهنگ ایرانیان، امروز همچنان پابرجاست. آن مردگان از بسیاری از زندگان زنده ترند و این مثلا زندگان از بسیاری از مردگان مرده تر. زندگی به مصرف اکسیژن و تولید دی اکسید کربن نیست. زندگی به ارزش گذاری است به اندیشه و هنر. به شعر و موسیقی. به انسان در همه ابعاد انسانیش. نمی دانم! شاید دلی سوخته موجبات نگارش چنین نگاشته ای شد. اما خب! ببخشایند فریادگرایان گلو پاره کن برتری نژاد ایرانی که بنده معتقدم اتفاقا با همه گهر نژاده بودنمان ضعفهای بسیاری داریم. قدری به خود برسیم و ضعفهایمان را درمان کنیم شاید بهتر باشد. شاید!

Thursday, September 30, 2010

شبهه ای در فعالیتهای حقوق بشری


هر از چندگاهی که بخشی خبری از سایت یا روزنامه ای از هر جای جهان را می گشاییم، شاهد اخباری هستیم که مضمون آن برخوردهای خشن، شکنجه، زندان انفرادی یا مواردی از این دست است که روح هر انسانی را آزرده خاطر می کند. اخباری که می تواند هر انسان به واقع انسانی را به خود وادارد که چه می شود و چگونه است که این اعمال ضد حقوق بشری بر سر مردمان می آید.

در این میان فعالین حقوق بشری در نشر این اخبار و تحلیل آن نقش بسیار بسزایی دارند. نشر اخباری که هر کدام از آنها موجبات آگاه شدن توده های مردم، چه در داخل و چه در خارج از کشورها را فراهم می آورد.
در واقع این نشر اخبار و گزارشات و حتی کار مدام روی یکی از موارد و به اصطلاح «بولد» کردن آن به یکی از کارویژه های فعالین حقوق بشری تبدیل شده است، تا جایی که نهادهای مختلف حقوق بشری بر سر این موارد از یکدیگر سبقت می گیرند و در تلاش اند تا مالکیت خبر را به عنوان یک رسانه در اختیار بگیرند و دیگران خبر را از ایشان نقل قول کنند.
چندی است که مشغول خواندن روایتی هستم از زندگی نامه صلاح خلف [ابو ایاد]. مردی که دوایر ویژه امنیتی و جاسوسی اسرائیل و سیا معتقدند رهبر سازمان ((سپتامبر سیاه)) است. مردی که صلاح زواوی، سفیر فلسطین در ایران او را "رکن عمده انقلاب فلسطین و مرکز ثقل جنبش ـ الفتح ـ می داند."
ابو ایاد متولد فلسطین و شهر یافاست و خاطرات بسیاری از این شهر دارد. اما امری که به مسئله این نوع فعالیت حقوق بشری ها و این کار ویژه مربوط می شود، بخشی است که در مورد تاثیرات روانی حمله به دیریاسین توسط اعضای جنبش "مناهیم بگین" به نام سازمان ایرگون در نهم آوریل 1948 انجام شد. هجومی وحشیانه که در آن بیش از 250 مرد و زن و کودک بی سلاح، به خاک افتاده، سر بریده شده، یا زنده زنده دفن شده بودند. تعداد زیادی از اجساد در این شهر با اسلحه سرد مثله شده بودند و شکم حدود سی زن حامله را دریده بودند.
مسئله ای که ابو ایاد در مورد این حمله بیان می کند شاید بتواند امروز کارگشای فعالین حقوق بشر باشد. ابو ایاد در صفحات 39 و 40 این کتاب می گوید:
"اخبار این آدمکشی ها به سرعت مثل انفجار باروت در یافا پیچیده و همین طور در سایر مناطق کشور منتشر شد. این اخبار از طرف وسائل خبری صهیونیستی که در صدد به وحشت افکندن اعراب بودند و ـ باید اقرار نمود که از طرف فلسطینی های که تصور می کردند به این ترتیب توده های عرب را به حرکت می آوردند- حتی چند برابر نیز شد. به عنوان نمونه، قبل از فراخواندن و مجهز نمودن هموطنان خود به دفاع از آنچه برایشان از همه چیز عزیزتر است ـ یعنی شرافت همسر و دخترانشان- اخبار تجاوز مهاجمان صهیونیست به زنان دیریاسین را تشدید و تقویت می کردند. این استراتژی تبلیغاتی در اغلب موارد در جامعه ای که هنوز عمیقا سنتی مانده بود نتایج عکس به بار آورد و بدین گونه بود که در اطراف خود، این جمله را که «شرافت بر سرزمین مقدم است» و این معنی را که، قبل از هرچیز باید زنان خود را از دسترس تجاوز سربازان خلاص کنیم، بارها شنیدم."
آنچه در این بخش ابو ایاد تذکر می دهد این است که نشر اخبار جنایت ها و تجاوزات در منطقه و در جامعه سنتی فلسطین، نه تنها موجب تحریک افکار عمومی خود فلسطینی ها و ملل عرب نشد، بلکه با نتیجه عکس آن موجبات ترس و فراری شدن مردم فلسطین را از خاک آباء و اجدادی خویش فراهم آورد. در واقع حرکت خیرخواهانه آن بخش از فعالین فلسطینی اینجا به ضرر تمامیت منافع ملی فلسطین تمام شد و تخم ترس را با تحریک رویکردهای سنتی جامعه وقت فلسطین در میان ایشان کاشت.
این حس ترس نه تنها برای مردم عادی که برای مجاهدان جنبش مقاومت فلسطین نیز امری مبتلابه بود. ابو ایاد در صفحه 237 این کتاب و هنگام شرح مسئله مواجه مجاهدان با زندانهای اسراییل می گوید: "دیگر چه چیزی می تواند بیش از آزمون های دائمی جانکاه و شرایط سخت ترحم بر انگیز برای وادار نمودن به توبه کردن ـ بنا بر قول خود مسئولان اسراییلی- و شکنجه هایی که به آنان می دهند، برای انسانی دردمند، هولناک تر و یاس آور تر باشد. علاوه بر آن، چه چیزی از این ناامید کننده تر خصوصا برای مجاهدان جنبش مقاومت، که از پیش می دانند در صورت دستگیری چه بر سر آنها خواهد آمد!"
در واقع اینکه در زندان چه بر سر مجاهدان فلسطینی که مسلحانه به جنگ با اسراییل بر خاسته اند، می آید برای خود این مجاهدان مسئله ای است که ذهن ایشان را به خود مشغول می کند. وقتی مسئله شکنجه برای مبارز مسلح که جان بر کف به میدان آمده است اینچنین ایجاد درگیری ذهنی می کند، برای مردم عادی که می بینند فعالین قانونی و مبارزه مدنی چنین تاوان سنگینی (مانند نامه عبدالله مومنی یا خاطرات و شواهد دیگری که در طی این سالها و این سه دهه دهان به دهان و سینه به سینه می چرخد) دارد، دیگر مسئله ای در درجه بالاتر اهمیت است. آنهم در جامعه ای شبهه مدرن با مبنایی سنتی که خوی خاص محافظه کاری نیز در آن ریشه دارد.
امروز در ایران اخبار فراوانی در مورد مسائل و برخوردهای تند در زندانها در ایران منتشر می شود. اخباری که با فرض صحت همه آنها و با در نظر گرفتن تجربه این مبارز چندین دهه فلسطینی این سئوال را در ذهن به وجود می آورد که نکند آنچه فعالین حقوق بشری می کنند ـ یعنی نشر اخبار برخوردها و شکنجه ها و موارد نقض آشکار حقوق بشر در زندانها- نتیجه عکس داده و نتیجه اش ترس مردم ایران از مبارزه و خزیدن ایشان به تنهایی و فردیت خودشان بشود؟
البته نشر این اخبار خروجی دیگری نیز دارد که آن آگاهی بین المللی از این وقایع ضد انسانی است. آگاهی بین المللی که موجب روشن شدن اذهان ملل جهان نسبت به غلط کاری های حاکمان می شود. اما مسئله اینجاست که اولا از آنجا که هر تحولی که در ایران روی بدهد، لزوما باید نشات گرفته از نیروهای داخلی باشد و رویکرد ملی نسبت به مسائل ایران ایجاب می کند که تحول در ایران درون زا و نه با دخالت کس دیگری به نفع استقلال ایران است. ثانیا بخش اعظمی از مردم ایران هنوز پا در سنت دارند. جامعه ایران جامعه ای با اختلاط فرهنگی از سنت و مدرنیزم است. با توجه به قدرت دین به عنوان یکی از مهمترین مولفه های فرهنگی مذهب و سنت دیرپای ایرانی و عدم تکوین مدرنیزاسیون در ایران، بخش اعظمی از جامعه ایران کاملا سنتی عمل می کنند. حال این جامعه سنتی، زمانی که با مولفه های برخوردهای خشن که بخصوص مسائلی مانند عنف یا ناموس یا هرگونه تماس با مواردی که در شریعت اسلامی جزو نجاسات تلقی می شود را می شنود یا می خواند، واکنش طبیعی این متن توده ای سنتی، گریز از حضور در سیر مبارزه و نجات دادن شرافت به جای سرزمین باشد. نتیجه می تواند این باشد که خود را دریابد و قید جامعه و خواست های اجتماعی و ملی را بزند. نتیجه می تواند این باشد که فرزند خانواده خود را از هرگونه فعالیت سیاسی، اجتماعی یا فرهنگی که احیانا شائبه و بوی مخالفت یا برخورد با حاکمیت را بدهد، منع کند و در نتیجه بخش اعظمی از انرژی اجتماعی را پشت سد فرهنگ سنتی خود محبوس کند.
ترس یکی از عوامل اصلی انفعال است و نکته اینجاست که آیا آنچه نشر داده می شود، نتیجه ناخواسته اش ایجاد این عنصر منفعل کننده در میان توده ها باشد؟ توده هایی که می بایست بدنه اصلی عمل کننده برای نجات جامعه خویشتن باشند.
آنچه گفته شد تنها یک تشکیک از سوی یکی از کسانی است که همواره از فعالیت ها و فعالین حقوق بشری دفاع کرده و افتخار حضور در کنار ایشان در مقطع زمانی ای را دارد. شاید بهتر باشد که از سوی فعالین سابقه دار و اهل اندیشه حقوق بشری به سئوال یا شبهه یاد شده در بالا پاسخی در خور داده شود تا چنین بحثهایی به عمیق شدن فعالیت های حقوق بشری و روشن شدن راه منجر شود.

منبع:
فلسطینی آواره (خاطرات ابوایاد مسئول بخش اطلاعات و امنیت ساف)- اریک رولو- ترجمه حمید نوحی- انتشارات گام نو- چاپ اول پائیز 1381

Monday, September 13, 2010

انسان از دیدگاه امام موسی صدر

آن روزی که اعلامیه جهانی حقوق بشر تصویب شد و کشورهای بسیاری آن را امضا کردند و متعهد به اجرای آن شدند چندین دهه می گذرد. چندین دهه ای که همان کسانی که آن بیانیه پر از ذکر کرامت انسانی را امضا کردند دیدند تنها امضای آن بیانیه و این معاهده نمی تواند و در عمل نتوانست به حفظ کرامت انسانی در جامعه بشری منجر شود. وقتی این واقعیت تلخ را کنکاش می کنی و آن را با تجربیاتت در مقابله با یکی از حکومتهای ناقض حقوق بشر مقایسه می کنی در می یابی که مسئله اساسی در این میان، نه تعهد و عدم تعهد به این یا آن معاهده، بلکه فرضی است که این ناقضان اعلامیه جهانی حقوق بشر از انسان دارند. فعالین حقوق بشری که در زندانهای جمهوری اسلامی بازجویی شده اند شاید بتوانند معنای این سخن را بهتر درک کنند. قطعا با بسیاری از آنها سخن از معنای انسان زده شده است؛ که آیا انسان همین موجود یک سر و دو گوش و دو ست و دو پای ناطق متفکر است از هر رنگ، نژاد، قوم، مذهب و عقیده یا انسان همانی است که با آن حاکمیت و صاحبان ایدئولوژی خاص همراه باشد ؟ یادمان نرود که همین چندی پیش بود که عوادیا یوسف، شیخ بزرگ یهودیان اسرائیل رسما از درجه دوم بودن و در واقع انسان درجه دوم بودن غیر یهودی ها و در واقع غیر بنی اسرائیل سخن راند. در واقع در این میان مسئله اساسی تعهد بر سر این یا آن عهدنامه کاغذی نیست، بلکه مسئله این است که اساسا فرض این حاکمیتها و اندیشه های متصلب و جزمی از انسان با آنچه منظور نظر اعلامیه جهانی حقوق بشر است متفاوت است. از دیدگاه اینان بشر یعنی همه بشر و از دیدگاه جزم اندیشان بشر یعنی هر آنکه با ماست و هر که با ما نیست اساسا بشر نیست.
اما در میان تاریخ معاصر و همین سه، چهار و پنج دهه اخیر وقتی نگاه می کنیم در می یابیم که بودند اندیشه ورزانی که این آرمان بشر اندیشی و انسان گرایی به معنای تامه اش را در کشور خود پیاده کردند و در برابر مخالفان متفکرانه و اندیشه ورزانه و نه هوچی گرانه ایستادند و سخنی دیگر گونه گفتند. از گاندی تا ماندلا و البته اگر قدری به شرق اسلامی نظر کنیم و حافظه تاریخی یاریمان کند، امام موسی صدر که انسان را به ماهو انسان و نه به ما هو آنچه صاحبان اندیشه های متصلب و خشکه مقدسان از هر دین و آئینی می گویند می خواستند.

چنین بود که امام موسی صدر نه به ذکر مسلمانان و شیعیان لبنان که برای اهل سنت و مسیحیان لبنان هم پیشوا و امام بود. مردی ایرانی که در لبنان وحدتی را موجب شد که تاریخ کشورهای موزاییکی که مجموعه ای از فرهنگها، مذهبها و اقوام مختلف را در خود جای داده - حداقل در سده اخیر- چنین همدلی ای را به خود ندیده است.
امام موسی صدر در لبنان موجب وحدت شد؛ وحدتی که به انسان به عنوان سوژه همیشگی ارتباطات بشر با هیچ فیلتری نمی نگریست. انسان امام موسی صدر انسان است به تمام معنی کلمه. انسان برای او "عطیه الهی"(1) است. خداوند خالق این انسان این موجود را به عنوان هدیه ای به عالم کون و مکان عرضه کرده است.
انسان برای او "مخلوقی است که بر صورت و صفات خالقش آفریده شده"(2) و "خلیفه خدا بر روی زمین"(3) است. و چون چنین مقامی از سوی خالق جهان بر او ارزانی گشته پس "غایت هستی"(4) است. این موجود "آغاز و فرجام اجتماع"(5) است و مقصد همه حرکتها و رویکردهای بشر در طول تاریخ و در تعامل با جامعه و در طول اوج و فرودهای تاریخ انسانی همین موجود است که "حرکت آفرین تاریخ"(6) می شود و سیر تاریخ انسانی را به سوی کمال و هرچه انسانی تر شدن به پیش می راند.
"طبع انسان مدنی و اجتماعی است"(7) و این انسان اجتماعی "تا حد زیادی از طبیعت و موجودات اطراف خود متاثر است."(8) این تاثر از محیط اطراف اما موجب می شود که این انسان "به میزان زیادی به طور خودجوش با همنوعان خویش تعامل"(9) داشته باشد و در تامین نیازها و بهره گیری از تواناییهایش با جامعه خود هماهنگ باشد.
این موجود مدنی الطبع از دیدگاه امام صدر "موجودی است عینی که با موجودات عینی دیگر، از نظر آزادی انتخاب، متفاوت است، بدین معنا که رفتار و اعمال او ناشی از تعقل و اراده اوست"(10) و نه متاثر از آنچه دیگری امر می کند و مدعی می شود که اعمال و رفتارش کاملا عقلانی و مدلل است و اگر جایی هم به تکافوی ادله بر سر مسئله ای رسید نه به فرموده کسی که بنا به علت ها انتخاب می کند.
انسان بدان میزان از دیدگاه امام موسی صدر ارزشمند است که صراحتا می گوید : "برای انسان گرد آمده ایم، که ادیان برای او آمده اند."(11) و یا می گوید: "ادیان یکی بودند، زیران در خدمت هدفی واحد بودند : دعوت به سوی خدا و خدمت انسان و این دو نمودهای حقیتی یگانه اند."(12)
در واقع در انسان شناسی امام موسی صدر کل کون و مکان و ادیان و رسولان برای انسان بر زمین نازل شده است و این مسئله را تا حدی گسترش می دهد که با هم عرض کردن دعوت به سوی خدا و خدمت به انسان را این دو را نمودهای حقیتی یگانه می داند. و این نتیجه مشخص اندیشه ای است که ادیان را در خدمت انسان می داند و برای اندیشه ای، دینی و ایدئولوژی ای ارزش قائل است که در خدمت انسان باشد و نه اینکه بخواهد انسان را به خدمت خویش بگیرد.
در این انسان شناسی "محبت خدا با دوست نداشتن انسان"(13) جمع نمی شود. حتی عدالت که والاترین ارزش انسانی که بشر برای رسیدن به آن تمامی هم و غم خود را گذاشته و تاریخ شرح تلاش آدمی برای رسیدن به آن است نیز "وسیله ای است برای امکان بخشیدن به تکامل انسان و نه آنکه خود هدفی باشد که کوشش عدالت خواهی در نخستین مرحله آن توقف کند."(14)
در انسان شناسی امام صدر و در ارتباط با جامعه آن انسان مدنی الطبع صراحتا گفته می شود که "جامعه فقط برای انسان است و بس."(15) آنچه در زمین به عنوان ثروت در اختیار انسان قرار گفته "امانت خدا در دست انسان است و پس اصل و اساس انسان است نه ثروت یا ابزار."(16) همه "گروهها و جوامع برای خدمت به انسان شکل گرفته اند)"(17) و این انسان گوهر یکدانه هستی است و محور جهان مخلوقات. و حتی باید خطاب به مومنان بگوید که "ایمان بدون التزام به خدمت انسانی واقعیتی ندارد."(18) ایمان نه در گوشه نشینی های زاهدانه و عابدانه و فرار از جامعه و مسئولیت که در خدمت انسان و در میان اجتماع معنا می شود.
اما یک سئوال ! آیا همه انسانها در انسانیتی که تا اینجا سخن از آن رفت یکسانند؟ یا به تعبیر مدعیان شهروند درجه یک و دو و سه دارند؟
امام صدر برای پاسخ به این سئوال به سخن مولی الموحدین علی ابن ابی طالب استناد می کند. آنجا که در فرمان خود به مالک اشتر نخعی می گوید: "فان الناس، اما اخ لک فی الدین او نظیر لک فی الخلق { مردم یا برادر دینی تواند و یا همنوعان تو}"(19) البته در تمامی انسان شناسی امام صدر اگر نظری دقیق و موشکافانه افکنده شود هیچ فیلتری برای ارزش گذاری انسانی در نظر گرفته نمی شود. ولی از آنجا که مدعیان خود زیر پا گذارندگان انسانیت انسان در طول تاریخ بوده اند اینجا صراحتا ذکر می کند که انسان انسان است بدون هیچ فیلتر و ملاک ارزش گذاری. همه مردم برادرند. بی هیچ ممیزی و تفکیکی.
انسان در نزد امام موسی صدر و هم اندیشان او بدون هیچ نقطه ممیزی عزیز است و محترم و باید گرامی داشته شود. انسانی که از او پرسیده نمی شود شیعه است یا سنی. مسلمان است یا مسیحی یا یهودی و یا زردشتی. موحد است یا ماتریالیست. کمونیست است، بهائی است یا معتقد به هر اندیشه و ایدئولوژی. انسان برای امام موسی صدر انسان است بماهو انسان. ارزش انسان برای او ماهوی است و ناشی از همین وجود انسانیش. او همه را در برابر خداوند برابر می دانست مگر به تقوایشان که آن را هم نه بشر با تقوا سنجهای بشری که به نظارتهای غیر منطقی استصوابی می انجامد می تواند اندازه بگیرد که مکیال و میزان آن را خدا دارد و بس.
همین اندیشه است که از معمم ایرانی الاصل یک امام و پیشوا برای لبنان می سازد. از گاندی لاغر اندام اسطوره برای همیشه تاریخ هند می سازد و از ماندلا ستوده ای که هنوز بشر در برابرش کرنش می کند.
اما ما چه؟ هنوز باید جواب پس بدهیم که از دیدگاهمان انسان کیست. تا کی این اندیشه ضد انسانی به سر آید. والله اعلم

منابع
1. ادیان در خدمت انسان – جستارهایی درباره دین و جهان معاصر – امام موسی صدر – در قلمرو اندیشه امام موسی صدر 2 – موسسه فرهنگی تحقیقاتی امام موسی صدر – تهران پائیز 1384 / ادیان در خدمت انسان متن سخنرانی امام موسی صدر در تاریخ 19 فوریه 1975 مطابق با 30 بهمن 1353 در خطبه آغاز روزه در کلیسای کبوشین بیروت – ص 17
2. همان
3. همان
4. همان
5. همان
6. همان
7. همان – ص 20
8. همان / اسلام و ارزشها و مفاهیم انسانی – سخنرانی در ششمین کنفرانس مجمع بحوث الاسلامیه در تاریه 30 مارس 1971 مطابق با 10 فروردین 1350 ص 158
9. همان
10. همان
11. همان / / ادیان در خدمت انسان متن سخنرانی امام موسی صدر در تاریخ 19 فوریه 1975 مطابق با 30 بهمن 1353 در خطبه آغاز روزه در کلیسای کبوشین بیروت – ص 14
12. همان
13. همان – ص 16
14. همان / اسلام و عدالت اجتماعی – سخنرانی در نهمیت همایش اندیشه اسلامی ((ملتقی الفکر الاسلامی)) در تلمسان (یکی از شهرهای الجزائیر در تاریخ 26 ژوئیه 1975 مطابق با 17 تیر 1354 – ص 180
15. همان / اسلام و ارزشها و مفاهیم انسانی – سخنرانی در ششمین کنفرانس مجمع بحوث الاسلامیه در تاریه 30 مارس 1971 مطابق با 10 فروردین 1350 ص 167
16. همان
17. همان / ادیان در خدمت انسان متن سخنرانی امام موسی صدر در تاریخ 19 فوریه 1975 مطابق با 30 بهمن 1353 در خطبه آغاز روزه در کلیسای کبوشین بیروت – ص 20
18. همان – ص17
19. همان / جلوه هایی از تمدن ما – سخنرانی در دبیرستان دخترانه المقاصد در تاریخ 7 دسامبر 1968 مطابق با 16 آذر 1345 – ص 71

Saturday, September 11, 2010

مرگ مشکوک پدر

16 شهریور 1358 است. نماز جمعه تهران. پدر نگران است و مضطرب. او می داند که خدای متعال به پیامبرش هم می گوید که با مردم مشورت کن. می گوید: "صد بار گفتم که مسئله شورا از اساسی ترین مساله اسلامی است حتی به پیغمبرش با آن عظمت می گوید با این مردم مشورت کن، به اینها شخصیت بده، بدانند که مسئولیت دارند، متکی به شخص رهبر نباشند، ولی نه اینکه نکردند، می دانم چرا نکردند، هنوز هم در مجلس خبرگان بحث می کنند در این اصل اساسی قرآن، که به چه صورت پیاده بشود، باید شاید، یا اینکه می توانند، نه، این اصل اسلامی است.)"
پدر به اسلامی باور داشت که کسی در آن استبداد نکند که «من استبد برایه هلک» و «من شاور الرجال شارکهم فی عقولهم».
پدر می گوید که می داند چرا نکردند و مسئله شورا را جدی نگرفتند. اما سئوال اساسی اینجاست: چه کسی یا کسانی مخالفت کردند که پدر نگفت؟
16 شهریور 1358 و صدای پدر و صلابت صدایش و قاطعیتش. این صدای کسی نیست که تنها سه روز بعد به رحمت خدا برود.
بگذارید برنامه آن روز پدر را بررسی کنیم. قرار بود که «بمناسبت 17 شهریور سخنرانی در ترمینال خزانه در میان توده های محروم جنوب شهر برگزار کند. ولی روز بعد بر اثر ناراحتی های شدید روحی و جسمی برنامه خود را لغو نموده و به کرج رفت. همراهان پدر بعد از این سخنرانی احساس می کردند که بنظر می رسد تا حدی پدر راحت شده و بار سنگینی از روی دوشش برداشته شده است به آنها گفته بود هنوز حرفهایم با مردم تمام نشده بقیه را در نماز جمعه آینده خواهم گفت...)»
آن روز قرار بوده پدر به مجلس خبرگان برود که ساعت 5 بعد از ظهر از کرج به سمت تهران حرکت می کند. آن روز یعنی روز 18 شهریور 1358. حدود ساعت 6 و نیم به مقابل در مجلس خبرگان می رسند. ساعت 8 آقای چه پور به دنبال پدر به درب مجلس خبرگان می آید تا پدر را به خانه ببرد برای دیدار با سفیر شوروی. صحبتها با سفیر تا ساعت 12 شب به طول می انجامد. پدر شام را تناول می کند و به رختخواب می رود. ولی پس از کمی استراحت ابتدا درد ناگهانی در منطقه دنده ها و پشت ، بعد حالت تهوع. صاحبخانه (حاج چه پور) متوجه می شود و بنا به تقاضای پدر با مومیایی پشت پدر را ماساژ می دهد. ولی هر لحظه متوچه پریدگی بیشتر رنگ پدر و تنگی نفسش میگردد و بالاخره مسئله را جدی می گیرد. می خواهد به پزشک تلفن کند. ولی تلفن قطع است! به منزل همسایه برای تلفن می رود و به دکتر و همچنین محمدرضا فرزند پدر خبر می دهد و وقتی بر می گردد با پیکر سرد و بی روح پدر مواجه می شود.
دو سه روز قبل پدر بر مسئله اسلامی شورا هشدار می دهد. قرار است هشدار دیگری نیز با حرفهای تکمیلی از سوی پدر مردم ایران در هفته بعد در خطبه های نمازجمعه بیان شود. بعد جلسه خبرگان و بعد ملاقات با سفیر شوروی و ناگهان درد شدید و تهوع و رنگ پریدگی و عروج ملکوتی پدر.

اینکه انسان آه است و دم قبول. ولی آیا در طول این سی و یک سال کسی به این نیاندیشیده است که این مرگ می تواند قدری غیرمعمول باشد؟ مرگ شریعتی آیا غیر معمول نبود؟ مرگ سید مصطفی خمینی و تختی و جلال آل احمد چطور؟ چرا این پرونده ها راکد مانده است؟
روزهای آخرین عمر پدر روزهای حساسی است. ماجرای کردستان و شورای سنندج. بازداشت فرزندش مجتبی و هجرت معترضانه پدر از تهران. مسئله جاسوسی برای روسها و ذکر این نکته توسط پدر که «نمی دانم چرا همه اش تو این مملکت جاسوس روس می گیرند» و بعد نمازجمعه ها و سخنرانی ها و بعد آن روز گفته شد و رحلت پدر.
این مسئله در طول این سالها از چشمها دور مانده و متاسفانه نه توسط خانواده پدر و نه توسط هیچ یک از معتقدان به انقلاب عظیم مردم ایران بررسی نشده است. طالقانی به تعبیر مرحوم بنیانگذار جمهوری اسلامی ابوذر زمان بود. پدری بود برای مردم و اما رحلتش را کسی کندکاو نکرد که چرا ؟
شاید وقت آن رسیده که این پرونده های راکد دوباره بررسی شود.
منابع:
1- در مکتب جمعه جلد اول – گرد آوری و تنظیم توسط مرکز مدارک فرهنگی انقلاب اسلامی – چاپ انتشارات چاپخانه وزارت ارشاد اسلامی – تیرماه 1364 – صفحات 50 و 51
2- طالقانی و تاریخ – بهرام افراسیابی و سعید دهقان – چاپ دوم بهار 1360 انتشارات نیلوفر – موارد متعددی از فصل هفتم این کتاب (فصل طالقانی و انقلاب)

Sunday, August 22, 2010

پیشوا! معلم صداقت و مردم گرایی

آن عصر و شام شوم. جوانکانی در منطقه ای که امروز الهیه است و آن روز باغی و درختی و آبی، در حال درس خواندن اند. تا دیروز تجمع بود در بهارستان و حضور بزرگان نهضت. از شهید دکتر فاطمی تا زنده یاد دکتر صدیقی. آن روز اما روز شومی است. پیشوا خود صراحتا می گوید که: "و اما اینکه اینجانب روزهای 25 تا 28 مرداد سکوت اختیار کردم علت این بود که اینجانب قوائی در اختیار نداشتم. دو افسر از اقوام من حافظ خانه بودند که آنها را هم بعد محاکمه و محکوم کردند". و شد آنچه نباید می شد. کودتای رجاله ها و فاحشگان که البته برخی تا دیروز دوست، پس از کودتا به افسر کودتاچی و مدعی دولت پس از کودتا تبریک هم گفتند.

اما تا بیش از نیم قرن پس از آن داستان شوم، این نخست وزیر پیر بود که محبوب ذهن و ضمیر ایرانی شد؛ و آنچه موجب چنین امری گشت چیزی نبود جز گوهری که در وجود او بود. گوهری که به قول برخی به دلیل وجودش در ذهن و ضمیر این پیر احمد آباد بود که کودتایی شد و مصدق به قول برخی خوشنام شد و کامیاب نشد. صداقت. صداقتی که مصدق داشت و تا آخرین روزهای عمر، حتی در روزهای بند و زندان و حصر خانگی آن را رها نکرد. احترامی که این پیر احمد آباد برای افکار عمومی قائل بود موجب شد تا در یاد و وجدان ایرانی باقی بماند و کسانی که زمانی های و هویی داشتند و برو و بیایی و ردای مذهب بر دوش و به تعبیر مولای صادقان و آزادگان دین لقلقه زبانشان بود در خاکدان نیستی و فراموشی سپرده شوند و هر از چندی از سوی ناچاری و به جبری و با تحملی یادی از ایشان شود.
اما پیر و مراد ایرانی اهل صداقت بود و صراحت. او خود را ملزم می دانست بر توجیه افکار عمومی توسط رکن رکین آگاهی دهی یعنی مطبوعات. بگذارید مثالی ذکر کنیم تا این معنی روشنتر شود. 18 مرداد 1341 یعنی نه سال پس از کودتای سیاه 28 مرداد 1332. به تعبیر خود پیشوا "بعد از نه سال اقامت در زندان و نداشتن حق ملاقات با احدی غیر از اعضای خانواده ام آقای روژ رهینت، خبرنگار روزنامه آلمانی دویچه سلینتوک از مقامات عالیه کشور اجازه گرفت از این جانب دیدن کند و این ملاقات در یکی از روزهای شهریور ماه قبل در احمد آباد روی داد."
خود پیشوا می گوید که برحسب اتفاق نسخه ای از مصاحبه منتشر شده به دستش رسیده و در چند نقطه رد تحریف سخن را دیده است، اما آنچه لازم می دانسته آن را تکذیب کند این است که: "در ایران نمی توان با مجلس حکومت کرد".
جدای از مسائل مرتبط با مسئله انحلال مجلس و آنچه گریبان مصدق را پس از این انحلال گرفت و پاسخ مصدق مبنی بر تشریح قوای ثلاثه مملکتی، آنچه در این پاسخ مورد نظر است صداقت مصدق است در برابر اعتقادش که نه سال پس از کودتا و قطع به یقین شش سالی پس از آغاز دوران تبعید در احمد آباد قلم به دست می گیرد و به مدیر روزنامه باختر امروز در خارج از کشور نامه می نویسد و با اعلام این نکته که روزنامه مذکور "ناشر افکار حقیقی ملت ایران است" به پاسخ گویی و تکذیب موارد خلاف واقع در این مصاحبه منتشر شده می پردازد. کسانی که فشار حبس و تبعید و زندان را تجربه کرده اند می دانند که در چنین وضعیتی آنچه مورد نظر نیست پیگیری همین موضوعات است. آنقدر در چنین وضعیتی که پر است از تضییقات و ظلمها، فشار هست که دیگر درگیر شدن در چنین مسائلی به ذهن نمی رسد. اما مصدق با تاکید بر لزوم آگاهی مردم از طریق نشریه ای که ناشر افکار حقیقی ملت ایران از دیدگاه خود اوست باز به روشن کردن اذهان می پردازد. حتی در نظریه سیاسی خود نیز این عنصر مردم خواهی را متبلور می کند و بر لزوم تشکیل مجلس و لزوم گذشتن هر قانونی از کریدور نمایندگان حقیقی مردم تاکید می کند.
پیر احمد آباد در بند، نه سال پس از کودتا، شش سال پس از تبعیدی از پس سه سال حبس مجرد بر لزوم توجیه افکار عمومی و تشریح معنی برای ایشان صادقانه سخن می گوید و زحمت نامه نگاری را با همه خطرات امنیتی آن در تبعید به جان می خرد. و مردمان تشنه صداقت و مردم گرایی اند که با زبان روشنفکران حقیقیشان سخنی چنین می گویند که: "امامم علی است. مرد بی بیم و بی ضعف و پر صبر. و رهبرم مصدق. مرد آزاد. پیرمردی که هفتاد سال برای آزادی نالید.
منبع: نامه های دکتر مصدق ـ محمد ترکمان ـ نامه های 410 و 411

آمده ام که سر نهم

آمده‌ام که سر نهم عشق تو را به سر برم
ور تو بگوییم که نی نی شکنم شکر برم
آمده‌ام چو عقل و جان از همه دیده‌ها نهان
تا سوی جان و دیدگان مشعله نظر برم
آمده که رهزنم بر سر گنج شه زنم
آمده‌ام که زر برم زر نبرم خبر برم
گر شکند دل مرا جان بدهم به دل شکن
گر ز سرم کله برد من ز میان کمر برم
اوست نشسته در نظر من به کجا نظر کنم
اوست گرفته شهر دل من به کجا سفر برم
آنک ز زخم تیر او کوه شکاف می کند
پیش گشادتیر او وای اگر سپر برم
گفتم آفتاب را گر ببری تو تاب خود
تاب تو را چو تب کند گفت بلی اگر برم
آنک ز تاب روی او نور صفا به دل کشد
و آنک ز جوی حسن او آب سوی جگر برم
در هوس خیال او همچو خیال گشته‌ام
وز سر رشک نام او نام رخ قمر برم
این غزلم جواب آن باده که داشت پیش من
گفت بخور نمی‌خوری پیش کسی دگر برم

Tuesday, August 17, 2010

دوباره آمدم

پس از روزها و شبها دوباره آمدم . یکسالی هست که بلاگر نیستم . اما خب . اگر خدا بخواهد دوباره آمدم