16 شهریور 1358 است. نماز جمعه تهران. پدر نگران است و مضطرب. او می داند که خدای متعال به پیامبرش هم می گوید که با مردم مشورت کن. می گوید: "صد بار گفتم که مسئله شورا از اساسی ترین مساله اسلامی است حتی به پیغمبرش با آن عظمت می گوید با این مردم مشورت کن، به اینها شخصیت بده، بدانند که مسئولیت دارند، متکی به شخص رهبر نباشند، ولی نه اینکه نکردند، می دانم چرا نکردند، هنوز هم در مجلس خبرگان بحث می کنند در این اصل اساسی قرآن، که به چه صورت پیاده بشود، باید شاید، یا اینکه می توانند، نه، این اصل اسلامی است.)"
پدر به اسلامی باور داشت که کسی در آن استبداد نکند که «من استبد برایه هلک» و «من شاور الرجال شارکهم فی عقولهم».
پدر می گوید که می داند چرا نکردند و مسئله شورا را جدی نگرفتند. اما سئوال اساسی اینجاست: چه کسی یا کسانی مخالفت کردند که پدر نگفت؟
16 شهریور 1358 و صدای پدر و صلابت صدایش و قاطعیتش. این صدای کسی نیست که تنها سه روز بعد به رحمت خدا برود.
بگذارید برنامه آن روز پدر را بررسی کنیم. قرار بود که «بمناسبت 17 شهریور سخنرانی در ترمینال خزانه در میان توده های محروم جنوب شهر برگزار کند. ولی روز بعد بر اثر ناراحتی های شدید روحی و جسمی برنامه خود را لغو نموده و به کرج رفت. همراهان پدر بعد از این سخنرانی احساس می کردند که بنظر می رسد تا حدی پدر راحت شده و بار سنگینی از روی دوشش برداشته شده است به آنها گفته بود هنوز حرفهایم با مردم تمام نشده بقیه را در نماز جمعه آینده خواهم گفت...)»
آن روز قرار بوده پدر به مجلس خبرگان برود که ساعت 5 بعد از ظهر از کرج به سمت تهران حرکت می کند. آن روز یعنی روز 18 شهریور 1358. حدود ساعت 6 و نیم به مقابل در مجلس خبرگان می رسند. ساعت 8 آقای چه پور به دنبال پدر به درب مجلس خبرگان می آید تا پدر را به خانه ببرد برای دیدار با سفیر شوروی. صحبتها با سفیر تا ساعت 12 شب به طول می انجامد. پدر شام را تناول می کند و به رختخواب می رود. ولی پس از کمی استراحت ابتدا درد ناگهانی در منطقه دنده ها و پشت ، بعد حالت تهوع. صاحبخانه (حاج چه پور) متوجه می شود و بنا به تقاضای پدر با مومیایی پشت پدر را ماساژ می دهد. ولی هر لحظه متوچه پریدگی بیشتر رنگ پدر و تنگی نفسش میگردد و بالاخره مسئله را جدی می گیرد. می خواهد به پزشک تلفن کند. ولی تلفن قطع است! به منزل همسایه برای تلفن می رود و به دکتر و همچنین محمدرضا فرزند پدر خبر می دهد و وقتی بر می گردد با پیکر سرد و بی روح پدر مواجه می شود.
دو سه روز قبل پدر بر مسئله اسلامی شورا هشدار می دهد. قرار است هشدار دیگری نیز با حرفهای تکمیلی از سوی پدر مردم ایران در هفته بعد در خطبه های نمازجمعه بیان شود. بعد جلسه خبرگان و بعد ملاقات با سفیر شوروی و ناگهان درد شدید و تهوع و رنگ پریدگی و عروج ملکوتی پدر.
پدر به اسلامی باور داشت که کسی در آن استبداد نکند که «من استبد برایه هلک» و «من شاور الرجال شارکهم فی عقولهم».
پدر می گوید که می داند چرا نکردند و مسئله شورا را جدی نگرفتند. اما سئوال اساسی اینجاست: چه کسی یا کسانی مخالفت کردند که پدر نگفت؟
16 شهریور 1358 و صدای پدر و صلابت صدایش و قاطعیتش. این صدای کسی نیست که تنها سه روز بعد به رحمت خدا برود.
بگذارید برنامه آن روز پدر را بررسی کنیم. قرار بود که «بمناسبت 17 شهریور سخنرانی در ترمینال خزانه در میان توده های محروم جنوب شهر برگزار کند. ولی روز بعد بر اثر ناراحتی های شدید روحی و جسمی برنامه خود را لغو نموده و به کرج رفت. همراهان پدر بعد از این سخنرانی احساس می کردند که بنظر می رسد تا حدی پدر راحت شده و بار سنگینی از روی دوشش برداشته شده است به آنها گفته بود هنوز حرفهایم با مردم تمام نشده بقیه را در نماز جمعه آینده خواهم گفت...)»
آن روز قرار بوده پدر به مجلس خبرگان برود که ساعت 5 بعد از ظهر از کرج به سمت تهران حرکت می کند. آن روز یعنی روز 18 شهریور 1358. حدود ساعت 6 و نیم به مقابل در مجلس خبرگان می رسند. ساعت 8 آقای چه پور به دنبال پدر به درب مجلس خبرگان می آید تا پدر را به خانه ببرد برای دیدار با سفیر شوروی. صحبتها با سفیر تا ساعت 12 شب به طول می انجامد. پدر شام را تناول می کند و به رختخواب می رود. ولی پس از کمی استراحت ابتدا درد ناگهانی در منطقه دنده ها و پشت ، بعد حالت تهوع. صاحبخانه (حاج چه پور) متوجه می شود و بنا به تقاضای پدر با مومیایی پشت پدر را ماساژ می دهد. ولی هر لحظه متوچه پریدگی بیشتر رنگ پدر و تنگی نفسش میگردد و بالاخره مسئله را جدی می گیرد. می خواهد به پزشک تلفن کند. ولی تلفن قطع است! به منزل همسایه برای تلفن می رود و به دکتر و همچنین محمدرضا فرزند پدر خبر می دهد و وقتی بر می گردد با پیکر سرد و بی روح پدر مواجه می شود.
دو سه روز قبل پدر بر مسئله اسلامی شورا هشدار می دهد. قرار است هشدار دیگری نیز با حرفهای تکمیلی از سوی پدر مردم ایران در هفته بعد در خطبه های نمازجمعه بیان شود. بعد جلسه خبرگان و بعد ملاقات با سفیر شوروی و ناگهان درد شدید و تهوع و رنگ پریدگی و عروج ملکوتی پدر.
اینکه انسان آه است و دم قبول. ولی آیا در طول این سی و یک سال کسی به این نیاندیشیده است که این مرگ می تواند قدری غیرمعمول باشد؟ مرگ شریعتی آیا غیر معمول نبود؟ مرگ سید مصطفی خمینی و تختی و جلال آل احمد چطور؟ چرا این پرونده ها راکد مانده است؟
روزهای آخرین عمر پدر روزهای حساسی است. ماجرای کردستان و شورای سنندج. بازداشت فرزندش مجتبی و هجرت معترضانه پدر از تهران. مسئله جاسوسی برای روسها و ذکر این نکته توسط پدر که «نمی دانم چرا همه اش تو این مملکت جاسوس روس می گیرند» و بعد نمازجمعه ها و سخنرانی ها و بعد آن روز گفته شد و رحلت پدر.
این مسئله در طول این سالها از چشمها دور مانده و متاسفانه نه توسط خانواده پدر و نه توسط هیچ یک از معتقدان به انقلاب عظیم مردم ایران بررسی نشده است. طالقانی به تعبیر مرحوم بنیانگذار جمهوری اسلامی ابوذر زمان بود. پدری بود برای مردم و اما رحلتش را کسی کندکاو نکرد که چرا ؟
شاید وقت آن رسیده که این پرونده های راکد دوباره بررسی شود.
منابع:
1- در مکتب جمعه جلد اول – گرد آوری و تنظیم توسط مرکز مدارک فرهنگی انقلاب اسلامی – چاپ انتشارات چاپخانه وزارت ارشاد اسلامی – تیرماه 1364 – صفحات 50 و 51
2- طالقانی و تاریخ – بهرام افراسیابی و سعید دهقان – چاپ دوم بهار 1360 انتشارات نیلوفر – موارد متعددی از فصل هفتم این کتاب (فصل طالقانی و انقلاب)
No comments:
Post a Comment