Thursday, September 1, 2011

شما دو تن، ای خواهر! ای برادر!

نمی دانم دیگران فهمیدند یا نه. اما اگر کسی عشق شما دو تن را بداند، می فهمد این واقعه بی حکمت نبوده است. می داند که شما دو تن را هیچ چیز نمی تواند از هم جدا کند. حتی رژیمی که سبعیتش بر همه عالمیان اثبات شده است. آری با شما دو تن هستم. با شما دوتن، ای خواهر ، ای برادر.

آری با شمایم. با تو هستم وحید. خبر بازداشتت را فهمیدن و دانستن اینکه در آستانه روز تولد مهدیه ات بازداشت شدی تا کمترین فاصله را در اوین در روز تولد او با او داشته باشی، عمقی معنایی می‌خواهد و فهمی عمیق که تاثیر عشق را بداند.

می دانی برادر! از آن روزی که حلقه اشک عشق را هم در چشم تو هم در چشم خواهرم مهدیه دیدم، فهمیدم که جدایی شما دو تن غیرممکنی است که حتی جلادترین حکومتها و جلادانه ترین حکم ها هم نمی تواند آن را عملی سازد. عشق شما دو تن را در چشمهایتان می توان دید. نبودم در آن شب دل انگیز در اوین که دیدار شما دو تن را پس از روزها زندان در بند ۲۰۹ در پشت در این بند مخوف شاهد باشم. اما وصفش را شنیده ام و شیرینی این وصف را تا زنده ام در دهانم مزه مزه خواهم کرد.

من این اشک شوق و عشق را بارها دیده ام. در آن روز، روز ۸ مارس در سال ۱۳۸۵ شمسی. روزی که وحید جان! من و تو توسط نیروی انتظامی در تجمع روز جهانی زن بازداشت شدیم. زمانی که از کلانتری بهارستان بیرون آمدیم، صورت خیس از اشک مهدیه گواه این عشق بود. اما تنها اشک نیست که می تواند گواه عشق باشد. در آن بعد از ظهر زیبا در فرودگاه مهرآباد، زمانی که شما دو تن قصد رفتن به ماه عسل را داشتید. دو زیباروی، عروس و دامادی اینچنین باشکوه که خنده و شور عشق در تمامی وجودشان فریاد می شد.

و باز می گویم. روزهای مهر و آبان و آذر ۱۳۸۸٫ روزهای جلسات متعدد با مهدیه عزیز برای آن حرکت جهت حمایت از دانشجویان زندانی. وقتی پشت تلفن از احوال هم باخبر می شدید نبودی که برق عشق را در چشمهای مهدیه ببینی. اما مهدیه خواهر عزیز من است و من شور عشق را در چشمان خواهر عزیزم می شناسم. خواهری که او بارها برایم خواهری کرد و زمان به من هنوز فرصت نداده است تا برایش برادری کنم.

مطمئن باشید که قصه عشق شما چون لیلی و مجنون، خسرو و شیرین و دیگر داستانهای عاشقانه ادبیات غنی فارسی زبانزد خواهد شد. قصه عشق شما را در کتاب تاریخ ایران خواهند نوشت و خواهند گفت که بودند جوانانی که عاشقانه زیستند و عاشقانه برای آزادی و برابری مبارزه کردند.

دیده ام برخی دوستان نوشته اند که تنها جرم وحید عشق به مهدیه بود. این تقلیل مقام وحید لعلی پور است. وحید لعلی پور عاشق انسانیت و آزادی و برابری بود و این روح انسانی او بود که او را به مهدیه پیوند می داد. این نفخه انسانی این دو تن بود که هر بار میدیدیشان روحیه ات دو چندان می شد.

می دانم که وحید جان این آخرین دیدارت با مهدیه برایت سخت بود. درد و رنج روزها زندان را در چهره مهدیه دیدیم و خندیدیم تا روحیه خود را حفظ کرده باشیم. اما بدان که امروز هر دو راحت تر خواهید آرمید. چه درد دوری دیروز به شور نزدیکی امروز شما در دو بند از زندان اوین بدل شده است.

این روزها اوین شاهد شور عشقی است که از در و دیوار آن می بارد. عشق برادر به خواهر و خواهر به برادر. فرزاد و شبنم مددزاده و شور عشق همسری به همسرش. وحید لعلی پور و مهدیه گلرو. تولدت مبارک مهدیه عزیز. خوش به حالت وحید جان که در کنار همسر عزیزت هستی و درود بی کران خدا و خلق خدا بر شما که ترجمان عشق و مبارزه تو امانید.

شما دو تن ای خواهر و ای برادر! به هم رسیدن عاشقانه تان مبارک. دجالان عشق شما را تاب نمی آورند. اما این همه عشق بر تارک تاریخ تا ابدیت نقش خواهد بست. روزهای زندان تمام می شود. شب می رود و صبح آزادی و برابری در ایران تابیدن خواهد گرفت و نور عشق صورت شما دو عزیز را تابناک خواهد کرد. و اینگونه می شود که روسیاهی به مستبدین می ماند. آن روز را منتظریم.

منتشر شده در تارنمای خانه حقوق بشر ایران

Thursday, February 3, 2011

انسانیت خداحافظ!


عجب بساطی شده! لاکردار پیش بینی ها به سرعت به وقوع می پیوندد. امنیت بانان و قضاوتیان ولایت مدار هم انگار در انجام اعدامها عجله دارند. صبر کنید. آرام! این آدمها را امروز نه، فردا هم می توان اعدام کرد. این همه عجله برای چیست؟
هنوز از اعدام علی صارمی چیزی نگذشته که دو زندانی دیگر. جعفر کاظمی و محمد علی حاجی آقایی. باز قدیمها اعلام می کردند به وکیل یا خانواده زندانی. خبرعلی صارمی به خانواده اش، هرچند کوتاه زمانی قبل، اعلام شد. ولی انگار این هم از مد افتاده. روح وکلا هم که اصلا خبر ندارد. این بار زهرا بهرامی. شهروند ایرانی هلندی. متهم به محاربه و همچنین قاچاق مواد مخدر. هنوز اتهام امنیتی اش رسیدگی نشده طرف را اعدام کردند.
حضرات امنیت بان! می گذاشتید حداقل دادگاه پرونده امنیتی این بنده خدا برگزار می شد بعد اعدامش می کردید. به خدا فرار نمی کرد. کاملا در اختیار شما بود. می گذاشتید سر فرصت. این همه عجله آخر برای چیست؟
این همه اعدام آنهم در این فرصت کم. فکر می کنم اگر کاری آماری بر این اعدامها انجام شود تعداد آن از هر هشت ساعت هم کمتر می شود در سال 2011. این همه عجله و سرعت؟ شما که دارید چند زندان را در حاشیه تهران می سازید. این بنده های خدا هم که جای کسی را تنگ نکرده اند. این همه سرعت برای اعدام غیر منطقی است. مسئله لوث شده!
ماجرا شده مانند قضیه زندانی سیاسی. زمانی در ایران تعداد زندانیان سیاسی زیاد نبود. زمانی بازداشت 50 دانشجو به صورت همزمان می­توانست به یک بحران بین المللی برای حاکمیت بدل شود. سال 1386 و بازداشت های آذر ماه را می گویم. ولی فی الحال انگار نه انگار. این همه بازداشت می شوند و کک کسی هم نمی گزد. ظاهرا حضرات امنیت بان در نظر دارند ماجرای اعدام را هم به همین سرنوشت دچار کنند. اینقدر اعدام کنند که کک کسی هم نگزد. جوی خون هم راه نمی افتد. اعدام با طناب دار است. بدون خونریزی. خیلی هم تر و تمیز. زمین خدا هم برای دفن فراوان است. اصلا هم مهم نیست که به یک خانواده اجازه ندهیم برای فرزندش، پدر یا مادرش مراسم بگیرد و یا حتی محل دفن او را مشخص کند و یا گاهی حتی بداند.
بیمار شدن زندانی هم اصلا امر مهمی نیست. انگار نه انگار که قانونا زندان و ساختار قضایی مسئول جان زندانی است. هاشم خواستار را با پابند می برند و می آورند. آنهم شتابزده و ترس زده. مهدی محمودیان هم بر اساس آخرین اخبار سکته قلبی کرده. برای کسی مهم نیست که مهدی عزیزمان چه بر سرش می رود. حضرات کهریزک ساز باید انتقام خود را از افشاگر کهریزک بگیرند.
این وسط اما از همه جالبتر مردم ما هستند. صبح می روند سر کار. ظهر یا بعد از ظهر می آیند منزل و نهاری و استراحتی و یا کار دوم و سومی و یا در کنار خانواده. انگار اینهایی که می کشند انسان و از نوع ایشان نیستند. مرگ و اعدام عادی شده برای مردممان. حتی از اعدام انسانها گاهی خوشحال هم می شوند.
روشنفکران و اندیشه ورزان و فعالین ما هم از ایشان جالبتر! شدیدا درگیر بحثهای فلسفی خود در بابهای مختلف اند و در عالم هپروت. در احزاب و تشکلهای ما هنوز به قدرت نرسیده هم رسما جنگ قدرت است و به جای رقیب، هم را می درند.
انصافا در چنین اوضاع و احوالی این همه اعدام عجیب نیست. شاید هم نگارنده را پس از نگارش و انتشار این مطلب اعدام کردند. شاید شما را اعدام کردند. شاید همه ما را اعدام کردند. به جایی از دنیا که بر نمی خورد. انسانیت و مهر و عطوفت و آزادی و برابری هم که حرفهای شکم پران بی درد است. به هر حال اینجای دنیا اینگونه است. روزگارمان هم بد نیست. می خوریم و می خوابیم و حال می کنیم. آن شاعر هم چرت گفته که خور و خواب و خشم و شهوت. شغب است و جهل و ظلمت
اینجا اینجوری است. انسانیت خداحافظ!

حسین راضی؛ خداپرست سوسیالیست مصدقی


هماره تاکیدش بر وحدت بود. وحدت میان تمامی احزاب ملی و مذهبی پیرو پیشوای فقید نهضت ملی ایران یعنی زنده یاد دکتر محمد مصدق. پیرمرد تا آخرین لحظات عمر با برکتش چشم به راه وحدتی میان رهروان مصدق کبیر بود.
در سال 1307 به دنیا آمد. خودش می­گفت که با آغاز جنگ دوم بین الملل به وادی سیاست راه یافته است. راه­یافتنی نه از سر منفعت طلبی سیاسی یا حزبی و یا شور جوانی که این روزها گرفتار جوانان نسل سوم پس از انقلاب ضد سلطنتی بهمن 57 است. راه­یافتنی از سر درد و رنج و حرمان توده­های مردم. سیاسی شدنی از سر درد آزادی و عدالت برای ایران و استقلال این ملک بلا دیده. و اصولا مگر نه این است که هم­نسلان او همگی دردمندانی بودند ایستاده در راه و معتقد به آرمان؟ نسلی طلایی که بدنه نهضت ملی بود و ستونهای انقلاب بهمن 57 و بعد هم به این دلیل که بر اصولشان ایستادند، حذفشان کردند و دوباره شدند منتقدین حاکمیت نوپا. نسل حسین راضی نسل ایستادن و اعتقاد و باور و کار بی­شائبه و همه زمانی و همه مکانی بود. نسلی به یاد ماندنی در تاریخ ایران زمین.
پیرمرد چشم ما بود. یاد سخن جلال در سوگ نیما می­افتیم. اما این پیرمرد صادق و ساده و مصدقی ما، چشم بینایِ تاریخ دیده ما بود. پیرمرد با تاکیدش بر وحدت با ما سخن می­گفت. می­دید در خشت خام آنچه من و مای جوان در آئینه هم نمی­دیدیم و هنوز هم نمی­بینیم.
همیشه در اوج بیماری و درد و رنج بی­امانش با جوانان مهربان بود. این را می­گویم چون می دانم هستند بسیاری از عزیزان که شان خود را همنشینی با نسل جوان فعال ایرانی نمی­دانند. اما حسین راضی هر بار که با جوانان می­نشست جوان می­شد. جوان شدنی که همپای آن جوانان سخن بگوید و گاه همین جوانان این نسلی به قول امروزی ها از آن جوان آن نسلی کم هم می­آوردند! عشق او به نسل جوان ایران زمین را کسی جز کسانی که پای درسش نشستند، نمی­توانند درک کنند. راضی در اوج بیماری هم زانوی به زانوی جوانانی می­داد که تشنه رازهای مگو تاریخ ایران از زبان راوی صادق آن روزهای تلخ و شیرین بودند.
حسین راضی تا به آخر یک خداپرست سوسیالیست ماند. خداپرست ماند و معتقد به مبانی اسلام و شیعه ای که نه از دامان مدعیان رسمی دین و کاربدستان و دکان داران که از قرآن و مکتب علی و حسین علیهما­السلام آموخته بود. حسین راضی به دین داریش مفتخر بود و و به همان امری معتقد بود که مصدق معتقد بود و شریعتی شهید اعتقاد راسخ داشت. سوسیالیست ماند چون از رنج و حرمان خلق های محروم و ستم کشیده در عذاب بود و نمی­توانست مانند خیلی ها در برابر رنج و درد خلق­ها بی طرف بماند. به آرمان برابری خواهانه سوسیالیسم معتقد بود. چون می دانست برخلاف جو امروز جهانی و هژمونی سرمایه داری، جز با برابری خواهی راه بر مردم محروم برای رسیدن به حقوقشان باز نمی­شود. حسین راضی از همرزمان مرحوم دکتر محمد نخشب از بنیانگذاران سازمان خداپرستان سوسیالیست و حزب مردم ایران بود و از فعالین با سابقه جبهه ملی ایران محسوب می­شد. او تا آخرین لحظه عمرش از آرمانهای خود دست بر نداشت. آنچه او بدان معتقد بود این بود که: "سوسیالیسم و دموکراسی دو جلوه از یک حقیقت است و آن حکومت مردم بر مردم است." حسین راضی معتقد به دموکراسی و حکومت مردم بر مردم بود و هیچ گاه به هیچ حکومت فرد محوری چه به نام دین و چه به نام ناسیونالیسم در ایران تن نداد. حسین راضی مصدقی ماند و مسلمان و برابری خواه. و چنین هم رفت.
میانه ظهر سوم بهمن ماه 1389 خورشیدی است. تلفن همراهم زنگ می­خورد. دوستی آن سوی خط است با خبری که می توان با شنیدنش ایستاد. رحلت استاد حسین راضی. زانو خم می­کنم. انا لله و انا الیه راجعون. عصر به منزلش می­رویم و این بار سیاه­پوش. به کنار اتاق نگاه می­کنم. جای تخش خالی است. جای تختی که از آنجا با نگاههای مهربان پدرانه­اش نگاهمان می­کرد و با آغوش باز ما فرزندان معنویش را به حضور می­پذیرفت. یاد روزی می­افتم که به من گفت و به نوعی توبیخ شدم که چرا با بقیه دوستانم به زیارت مزار شهید دکتر حسین فاطمی نرفته­ام و چرا با جمع نبوده­ام. من دلیلی قانع کننده داشتم. اما آن پیر راه و اندیشه و سخن باتاکید فراوانش بر اصل وحدت، امر به همراهی علی­رغم تمامی مسائل می­کرد. آبان ماه امسال بود گویا. و بعد با گفتن نام فاطمی شهید به میانه خاطرات خود رفت و از دلیری­های فاطمی در برابر استبداد گفت. دست محبتش بر سر نسل جوان ایرانی بود. حیف و دو صد حیف که دیر او را شناختیم. در بیمارستان هم علی رغم بیماری سختی که داشت نگاه پرمهر پدرانه اش را هیچ گاه نمی توانم فراموش کنم. به فرزندان ایران به چشم فرزندان خودش می نگریست. پیر مرد مصداق این آیه شریفه بود که :
"و من المومنین رجال صدقوا علی ما عاهدوا الله علیه و منهم من قضی نحبه و منهم من ینتظر و ما بدلوا تبدیلا"
تنها می توانم این گونه بگویم که: دریغا ای دریغا ای دریغا / خدایی سایه رفت از سر ما
لينك در روز آن لاين

اعدام سکه رایج ایران من است


هنوز یک ماه از آغاز سال 2011 میلادی نگذشته است. از آغاز سالی که با میلاد پیامبر مهر و رحمت و شفقت، عیسی مسیح آغاز می­شود. اما آنچه در طول این یک ماه در ایران ما رخ داده، مسئله­ای خلاف اصول انسانی مهر و رحمت و شفقت است؛ در ایرانی که صاحب منشور حقوق بشر کوروش کبیر است. ایرانی با اکثریت شیعی که پیشوایش علی ابن ابی طالب همه انسانها را چون یکدیگر می داند و می گوید که انسانها چه همکیشان و چه همانندان، برادران تو اند. در ایرانی که در آغاز سال نوی میلادی باید شاهد همراهی و دوستی و جشن هموطنان مسلمان و مسیحی باشیم. چه هر دو میلاد یک رسول الهی را به فال نیک می­گیرند. در این ایران اما ماجرایی دیگر برپاست.
گرفتن جان یک انسان همیشه مذموم است؛به هر نامی که می­خواهد باشد. هیچ کس از ستاندن جان یک انسان خوشحال نمی­شود. وقتی می­گویم هیچ­کس، منظورم هیچ انسانی است. هیچ فردی که صاحب خصوصیات انسانی است.
در ایران ما اما اوضاع بر مداری دیگر است. در ایران ما اعدام تبدیل به واژه ای شده که هر روز می­شنویم. عادی شده واژه اعدام. اعدام شهلا جاهد تیتر یک روزنامه­ها می­شود. اعدام عامل جنایت سعادت آباد به عاملی برای شادی بدل می­گردد و صدا­و­سیما طی مصاحبه با مردم کوچه و بازار از مرگ یک فرد، هرچند با دستی به خون آلوده اظهار شادمانی می­کند. اعدام در ایران ما و تعدادش با تعداد آنتی بیوتیک های فردی که طی این روزها بیمار بوده برابری می کند. هر 8 ساعت یک اعدام. و هنوز البته تمام نشده. جعفر کاظمی، حاجی آقایی، مرادی، فلان متهم مواد مخدری، فلان متهم به قتل، فلان متهم به فلان بزه محکوم به اعدام­اند و زیر تیغ. کسی نمی­پرسد که چرا زندانی سیاسی را در ایران اعدام می­کنند. کسی ­نمی­گوید که متهم و مجرم، قاتل یا قاچاقچی از ابتدا چنین نبوده است. کسی نمی­پرسد که چرا این فرد به چنین سرنوشتی دچار شده ؟ برای کسی ظاهرا دلایل وقوع جرم مهم نیست. فقط اعدام چاره است. جماعتی جماعتی را می­کشند و جماعتی دیگر به جرم کشتن کشته می­شوند و این سیکل بسته الی الابد ادامه دارد. زندانی سیاسی به جرم مخالفت کشته می­شود و ظاهرا تعدادش هم دارد زیاد می­شود. در ایران ما یکبار مرداد و شهریور 67 تجربه شده است. ظاهرا دوستان بدشان نمی­آید یکبار دیگر شهریور 67­ای درست کنند. اما نه­! خدا نکند!
نگویید که قرآن می گوید وَلَكُمْ فِي الْقِصَاصِ حَيَاةٌ يَاْ أُولِيْ الأَلْبَابِ که توجیه نیست. میان قصاص با اعدام تفاوت است که خودتان هم می­دانید. قصاص محتواست و اعدام فرم. در ادامه آیه هم می­گوید که لعلکم تتقون. آیا اعدام موجب تقوا و خداترسی و با پرنسیبی جامعه ایران شده است؟ پس چرا هر چه می­کشید نشر جرم و جنایت در ایران بیشتر می­شود؟ آیا در ممالکی که اعدام را منسوخ کرده­اند و مجازاتهای جایگزین و رویکردی دلیل محور بر روی جرم دارند هم این میزان جنایت صورت می­گیرد؟ آیا آنجا هم نیاز هست که هر 8 ساعت کسی اعدام شود؟ عدم رویکرد علمی تان را به نام خدا و دینش نیاندازید. مگر نه اینکه بخشش هم در کتاب خدا هست؟
زندانی سیاسی را چرا می کشید؟ زمانی کسی در جنگ رو در رو کشته می شود. خب! تکلیف آن معلوم است. اما به جرم اندیشه مخالف و همکاری با سازمانی که شما با او بر سر آن می جنگید؟ مگر آن بنده خدا کسی را کشته که به دارش می­کشید؟ مگر نه اینکه ما شیعه همان علی هستیم که در حکمت 420 نهج البلاغه آمده که پاسخ فحش و لعن و آرزوی مرگ خارجی مسلک را بر سر منبر را تنها یا پاسخ زبانی می داند و یا گذشتن از عملش؟ اسلام دین رحمت و شفقت و شما بدل به دین خون و جنایتش کرده­اید. حقوق بشر را نادیده می­گیرید و به حکم اوفوا بالعقود عمل نمی­کنید. مگر نه این است که کنوانسیون جهانی حقوق بشر را امضا کرده­اید ؟ مگر نه این است که مسلمان وقتی عهد می­کند، عهد نمی­شکند و شکستن عهد کفاره دارد ؟ پس چرا عهد شکسته­اید؟
در ایران من اما اعدام سکه رایج روز است. مرگ واژه آشنایی است و به جای بلبلان، کلاغانند که بر سر بامها می­خوانند. نام یگانه قادر متعال که اطمینان بخش قلوب است به ابزاری برای ترساندن خلق الله بدل شده است و این بساط همچنان ادامه دارد. در ایران من هر 8 ساعت کسی اعدام می­شود. راستی! امروز کسی اعدام نشد؟ فردا چطور ؟ پس فردا چه می­شود؟ ایران من را چه می­شود؟

Thursday, December 23, 2010

قاتلان امام حسین

که شمس انقلاب کربلا همواره تابان است...
حسین! ای انقلابی مرد آزاده
به خون اطهرت سوگند
به عزم راسخت سوگند
که ما هرگز نیاساییم از پیمودن راهت
آری شمس انقلاب کربلا همواره تابان است. در طول تاریخ آنانی که اهل مبارزه برای آزادی و برابری بودند، همه شاگرد مکتب حسین بودند. از چه گوارا تا گاندی و همه و همه. مکتب حسین و استراتژی شهادت از آن یک روز و یک ساعت نیست. این مکتب، یک زندگی است. یک عمر است. مکتب مرگ نیست که مکتب حیات است. مکتبی است که حیات نه با هدر دادن هوای زمین و مصرف اکسیژن که با خون تضمین می شود. مکتب حسین مکتب مبارزه است با استراتژی شهادت. هر آن باید آماده باشی که جانت را خصم ستمگر می ستاند. باید آماده باشی که بروی و می دانی که از هر قطره خونت و از خاکسترت رزم آوران دیگری بر می خیزند.
دراین داستان اما جماعتی مورد لعن اند. جماعتی جنایت کارند. جانی اند و مستوجب عذاب. سویی نیکوست در این جریان که تکلیف آن مشخص است. کاروان عشق حسین و یاران حسین. اما سویی شر است. جانی است و دست تا مرفق به خون حسین آلوده دارد. این سو را باید شناخت تا بفهمیم حسین با که می جنگید و چرا می جنگید. با کدام جماعت روبرو بود و کدام جماعت بودند که با آنچه انجام دادند حسین را کشتند.
معروف است که می گویند سخن باید کوتاه باشد و پرمغز. اتلاف وقت خلائق است تطویل بحث. ساحت قلم و کتابت، ساحت سخن و منبر نیست که باید ساعتی پر شود یا نشود. ساحت معناست. باید گفته شود آنچه شایسته و بایسته است.
زیارت وارث را همه خوانده ایم. در باب صحت سندش هم از معدود متون ادعیه ای است که مورد وثوق همگان، حتی اهل تدقیق و اشکال گیری و مداقه موشکافانه است که البته همین درست است. اگر این همه مداقع موشکافانه نبود، قدرت بدستان ظاهرا الصلاح معلوم نبود امروز با دین خدا چه می کردند که البته در همان زمان حسین کردند. در همان زمان حسین را نه به دستور یک کافر حربی که با فتوای شریح قاضی و به بهانه خدمت به دین خدا کشتند. خون خدا را به بهانه خدمت به دین خدا کشتن سیّاسی ای می خواهد که ظاهرا در آن زمان داشتند. و امروز هم اگر بگردی هست.
زیارت وارث صراحتا سه دسته را در یک جا لعن می کند.
دسته اول کسانی اند که حسین را کشتند. آنان که شمشیر زدند و تیر بر چله کمان نشاندند و با سنگ و آهن بر پیکر خون خدا و آل الله زخم زدند. جماعتی که جنایت کردند. خب! تکلیف اینان معلوم است و جنایتکاریشان آشکار.
دسته دوم اما کسانی اند که به حسین ظلم کردند. تنهایش گذاشتند. عهدشان را با او به زیر پا نهادند و مزورانه او را دعوت کردند و بعد یا با سیم و زر و یا با تهدید و ارعاب به لانه هایشان خزیدند. خلف وعده خود ظلم است. اینان اما کسانی نیز هستند که بر آل الله زخم زدند. خاندان اسیر حسین را زخم زبان زدند و با زبانشان ایشان را آزردند. تکلیف اینان نیز، گرنیک بنگریم مشخص است و جنایتشان آشکار.
اما دسته سوم! فلعن الله امه سمعت بذالک فرضیت به. کسانی که آن را شنیدند و به آن رضایت دادند. کسانی که سکوت کردند و تماشاچی بودند. کسانی که در میانه جدال حق و باطل "به من چه"ای گفتند و کنار کشیدند. ظلم نکردند و آدم هم نکشتند. اما خالی کردند. شنیدند و سکوت کردند و با سکوتشان ارباب ظلم را تائید کردند. گفتند کار داریم. خانه داریم. بچه داریم و زندگی داریم و پست داریم و موقعیت داریم و نمی توانیم و نمی شود و قس علی هذا. سکوت کردند. در مقابلشان کشتند و اینان به دنبال رسیدن به سر کار خود بودند. در مقابلشان ظلم کردند و اینان سر در آخور زندگی خود داشتند. اصحاب عافیت بودند. اصحابی بودند که شاهد ماجرا بودند. اما به هر دلیلی رها کردند و رفتند و در میانه مبارزه نماندند. اینان نیز لعن می شوند.
همیشه در هر مبارزه ای، در هر انقلابی هر سه اینان هستند. دسته عمله و اکره ارباب ظلم و نیروی نظامیش که می کشند. دسته سیاسیون و مواجب بگیران دستگاه جبار که ظلم می کنند و دسته سوم و امان از دسته سوم. دسته ای که سکوت می کنند و با سکوتشان دستگاه ظلم را یاری می رسانند. و شب و در سکوت خنجر می زنند و البته اینان از هر دو قبلی ها خطرناکترند. چه اشباه الرجال نامرئی اند که خنجرشان در خدمت ارباب ظلم است.
حسین را هر سه اینها کشتند. حسین را زور و زر و تزویر کشت.
اما راه حسین همچنان پابرجاست. راه حسین راه انسانهای آزادیخواه و عدالت طلب و قسط محور است. این راه همچنان هست. از شرق تا غرب عالم نظر کنید. پیروان راه حسینی را همه جا می تواند هنوز دید. این راه به صبح رهایی بشریت منتهی است.

آزادگی حد انسانیت


همیشه در جدالهای انسانی، سویی طرف دیگر را به امری فرا می­خواند؛ امری که برای طرفی از درگیری پسندیده و برای طرف دیگر ناپسند است. اما برخی از امورند که برای جمیع جامعه انسانی از امور پسندیده به حساب می آیند و دو طرف درگیری متفق القول بر پذیرش یا دفاع از آنند. اگر این پذیرش یا دفاع هم در وجدان و جان نباشد، حداقل در ظاهرا سعی بر حفظ آن دارند. اموری که نه بسته به عقیده یا رنگ یا نژاد و ملیت که مشترک بین الانسانی هستند.
در همه تضادهای نوع بشر با همنوعان خود هم این فقدان رویکرد انسانی برجسته می نماید؛ فقدانی که می تواند ناشی از حسادت ها، بخل ها و به طور خلاصه فراموش کردن معیارهای انسانی از سوی یکی یا هر دو طرف باشد.
یکی از این مصافها که در طول تاریخ از اهمیتی بسزا برخوردار بوده و به معیار سنجش حق و ناحق در دو قطبی تبدیل شده، مصافی است که در روز عاشورا میان امام سوم شیعیان، حسین ابن علی (ع) با سپاهی از اقوام مختلف و تحت فرماندهی عمر ابن سعد ابی وقاص و شمر ابن ذی الجوشن و با هدایت اولیه عبید الله ابن زیاد و هدایت اصلی یزید ابن معاویه ابن ابی سفیان در گرفت. مصافی که دوست و دشمن آنرا مصاف میان انسانیت و آزادی و آزادگی و حریت با ظلم و جنایت و خباثت نامیده اند.

در این مصاف اما جمله ای از مولا حسین نقل شده که خود معیاری برای سنجش حداقلهای انسانی در مصاف هاست. ایشان می فرماید: ان لم لکم دینکم و لا یخافون المعاد فکونوا احرارا فی دنیاکم. بدین معنی که اگر برای شما دینی نیست و از روز جزا نمی ترسید، پس در دنیایتان آزاده باشید. در این کلام اولا کلمه دین می تواند به هر دو معنی راه و روش پیامبر اکرم و صرفا هر راه و روشی آمده باشد. به طور خلاصه در قرآن کلمه دین در سه معنا آمده است که یکی به طور مشخص دین اسلام، یکی روز جزا و معاد و دیگری صرف معنای راه و روش است. ثانیا در این کلام آنچه برجسته می نماید بدیهی بودن مسئله آزادگی و آزاده بودن نسبت به دیانت فرد است. بدین معنا که انسانها ما قبل داشتن دین یا نداشتنش چون انسان بماهو انسانند و انسان موجودی صاحب کرامت و صاحب عزت است، برای اقامه این کرامت و عزت و همراه و تابع طبیعی و منطقی آن آزادگی انسان است.
اما طرف مقابل مولا حسین، یعنی طیف یزید و پیروانش حتی از این حد که تیغه جدا کننده انسانیت و حیوانیت است نیز گذر می کنند و به سوی حیوانیت می روند. در واقع طرف مقابل امام حسین یعنی یزید و پیروانش به این دلیل که مرز میان انسان بودن و حیوان بودن را نقش کرده اند و ازاین حد گذر نموده اند از انسانیت ساقط شده و کمثل الانعام بل هم اذل گردیده اند.
به طور خلاصه پیام این سخن حسینی آزادگی و آزاده بودن به عنوان حد انسانیت است و انسانی که آزاده نباشد باید در انسانیتش شک کرد.

Monday, December 6, 2010

شرمگین ما، زندان مهدیه یکساله شد


یکسال می شود 365 روز. هر روز را اگر سرراست 24 ساعت حساب کنی و قید آن خورده های به ظاهرا بی اهمیت جماعت نجوم شناس را بزنی می توانی بفهمی که یکسال چند ساعت می شود. بعد هر ساعت هم که می شود 60 دقیقه و هر دقیقه هم 60 ثانیه. همه اینها را اگر در هم ضرب کنی عددی می شود عجیب و غریب و طولانی. به طولانی بودن روزهای بند و روزهای زندان یکی از بهترین دختران ایران زمین.
11 آذر سال 1388 است و آن خبر شوم. هجوم حضرات امنیت بان به خانه مهدیه گلرو و همسرش وحید لعلی پور عزیز. هجومی صد رحمت به مغول. همه چیز را بردند و حتی لپ تاپ و عکسهای عقد کنان پیمان و همسر عزیزش که در آن بود. البته لپ تاپ را لطف کردند و پس از ربودن پس آوردند!


یکسال گذشت. مهدیه گلرو در بند شد. بازجویی شد. به جرمی ناکرده شکنجه شد. همسرش برای عذابش بازداشت شد و چون سرسختی اش دیده شد حضرات مجبور به آزادی همسرش شدند. مهدیه گلرو محکوم شد، ولی خنده از لبانش و از صدایش نرفت. آن خنده های همیشگی مهدیه هنوز هست. هست اما داغ بر دل شد روزی که وثیقه صادر شد.
خیلی آمدند و گفتند و وعده ها دادند. آمدند و مدعی بودند. اما تا فهمیدند وثیقه برای یک زندانی سیاسی و یک دانشجوی ستاره دار در بند است جا زدند. خالی کردند و جام بی غیرتی را لاجرعه سرکشیدند. خیلی ها که باید جوابگوی تاریخ باشند.
وثیقه جور نشد و مهدیه قصه ما در زندان ماند. ماند که همچنان اوین شاهد خنده های این شیر دختر باشد. ماند که مردانگی را این زن درسی دوباره بدهد. ماند تا مهدیه ای که از برای همسرش و طی یک بازداشت کوتاه چند ساعته اشک بر پهنه صورتش می نشست و صورتش از اشک خیس می شد، مبارزه را و مردانگی را در کلاس مقاومت خویش بنشاندومدرّس ایستادن باشد.
مهدیه ستاره دار است. ستاره شرف و افتخار. شرف ایستادن و افتخار آزادگی و حریت.
مهدیه شجاع است. اینقدر شجاع که وقتی از یک بازداشت و اعتصاب غذا رها می شود و گاه 16 آذر فرا می رسد، بی واهمه به دانشگاه تهران می آید و شجاعانه سخن می گوید. همین اخیرا گفته است که: "بايد به قيمت دانشگاه شدن اوين، دانشگاه آخرين سنگر آزادی زنده بماند".
مهدیه به آزادی اعتقاد دارد. به رهایی دانشجویان اعتقاد دارد. به انسان اعتقاد دارد. عکس مدعیانی که اینگونه شعار می دهند و وقت عمل باید از سوراخ موش پیدایشان کنی. عکس کسانی که پس از ماجرا می آیند و وقیحانه سهم خواهی می کنند. مهدیه ایستادن را ایستادن می آموزد.
مهدیه یک مبارز است. یک خواهر است. یک دختر است. یک زن است و همه این نقشها را به عالی ترین وجه ممکن بر عهده گرفته است. مهدیه یک خواهر تمام عیار است. با تمام دغدغه های خواهرانه اش و می مانی از این همه انسانیت و محبت که او به برادری یا خواهری نثار می کند. می مانی از این همه همراهی و همدوشی که جامعه مرد سالار ما از یک دختر، یک زن توقع ندارد. اما مهدیه سختی این جامعه مرد سالار را شکست تا بیاموزد که همدوش هم می تواند باشد. او نه تنها که به همراه شبنم، عاطفه و بسیاری دیگر از دختران و زنان ایران زمین.
اما آسمان و زمین شاهد است که نبودن مهدیه در جمع آزادان اشک به چشم برادران و خواهرانش می آورد که شرمنده اویند. شرمندگی که بر آزادی بی شرفانه خود دارند و وقتی نامش و یکسالگی بازداشتش را به یاد می آورند آرام در وجدان خویش نجوا کنند که شرمگین ما بی شرفها که این بیرونیم و مهدیه و مهدیه ها در بند.
آقایان امنیتی و قضایی! دل آسمان آزاد ایران برای مهدیه گلرو تنگ شده. اگر گوش کنید صدای نک و نالشان را از این فراق می شنوید. اگر گوش کنید و گوش شنوایی داشته باشید. اگر!
دانشجویان ایران زمین! شما میراث داران مهدیه گلرو ها و علی ملیحی ها و میلاد اسدی هایید و مدیون عبدالله مومنی ها و شرف اهل قلم احمد زید آبادی. شانزده آذر نزدیک است و این شمایید و این میراث سه آذر اهورایی شهید آذر 1332 و آذران اهورایی شهید و در بند بیش از هفتاد سال نفس کشیدن دانشگاه در ایران.
16 آذر خُلَّصِ دانشجوییتان بر ه شما دانشجویان آزاد و در بند خجسته. 16 آذر در بند بر تو مبارک باشد خواهرم مهدیه عزیز